Chapter 68

117 16 2
                                    

-اون لعنتیا کین؟
زین جوابی نداد و این کهلانی رو عصبیتر کرد:محض رضای خدا یه بارم شده جوابمو بده
اصلا داریم کجا میریم؟اونا از کجا میدونستن که میتونن تو این جاده ی جنگلی مزخرف پیدام کنن؟

-آدمای آستین...

پوفف بالاخره حرف زد

-این آستین لعنتی کیه؟

-باور کن نمیخوای بدونی

و درست وقتیکه حرف زین تموم شد رگباری از گلوله ها شیشه ی عقب ماشینو ترکوندن و زین کهلانی رو بسمت داشبورد خم کرد و سرشو پایین آورد تا بهشون گلوله نخوره
اسلحه ایکه روی صندلی پشتی انداخته بود رو برداشت تا آتیشو با آتیش جواب بده

-بدش به من...
کهلانی درحالیکه کمربندشو باز میکرد گفت:من شلیک میکنم

-خودم میتونم

-تو فقط جلوتو نگاه کن تا مارو به کشتن ندی
اسلحه رو از زین گرفت وشیشه رو کشید پایین سر و دستاشو بیرون برد و شروع به شلیک کرد

اما رگباری از گلوله اونو مجبور کرد جا خالی بده

-لعنتی!از چیزیکه فکر میکردم سختتره

-سعی کن به لاستیکا شلیک کنی

-انگار که راحته
کهلانی گفت و دوباره سرشو بیرون برد و شلیک کرد
تا وقتیکه خشابش تموم شد

و دوباره روی صندلی نشست
-یه خشاب پر بهم بده

-ولی یه نقشه ی بهتر دارم

کهلانی با علامت سوال نگاش کرد و اون دنده رو عوض کرد و فرمون رو شکوند و و از مسیر آسفالت خارج شد و بین درختا شروع به روندن کرد
@#$#@

نیثن نگاهی به ساعت انداخت و همراه زنی که یه اسلحه روی کمرش گذاشته بود وارد یکی از کیوسکهای تلفن شد و گوشیو برداشت و با اداره ی پلیس تماس گرفت و بدست زن داد

-هرکاریکه بهت گفتم رو درست انجام بده

-کلانتری بخش... چه کمکی ازم برمیاد؟
صدای زنانه ای تو گوش زن پیچید

-میخواستم گزارش یه آدم ربایی رو بدم یه زن جوون سبزه و یه مرد... اونایی که دزدینشون اسلحه داشتن
سعی کرد همونطور که نیثن ازش خواسته بود لحنش آشفته و وحشتزده بنظر بیاد هرچند با اون اسلحه ی روی کمرش خیلی کار سختی نبود

-میتونین آدرس جاییکه این اتفاق افتاد رو بدین؟

زن از روی کاغذی که نیثن جلوش گرفت شروع به خوندن کرد و آدرسو داد

و قطع کرد

-حالا میتونی بری

زن سری به تایید تکون داد و سریعا در کیوسک رو باز کرد و فرار کرد و نیثن هم اسلحه ی کوچیکشو تو جیبش گذاشت و بسمت ماشینش رفت
##########

-زین...زمان زیادیه که همو ندیدیم (long time no see)!
مرد چشم آبی با روی گشاده گفت وقتی زین رو که دستاشو پشتش بسته بودن جلوش انداختن

-آستین...
زین غرید
و به کهلانی نگاه کرد که به یه صندلی بسته شده بود و یه اسلحه بسمت شقیقه اش هدف گرفته بودن

مرد جلوی زین زانو زد و چونه اشو گرفت تا صورتشو بالا بیاره:از بچگیهات خیلی جذابتر شدی...واقعا حیف شد که پسرم نذاشت اونطور که باید طعمتو بچشم...و گذاشت باکرگیتو به اون بچه ی فرفری ببازی...

زین صورتشو تکون داد تا از میون انگشتای آستین بیرون بیاد

-میدونی... لویی هم مثل من بود یه سلیقه ی خاص داشت ولی طوری که من عشق میدادم با اون متفاوت بود
و به کهلانی نگاه کرد و نیشخند زد:میبینم اسباب بازی جدید پیدا کردی... بنظرت از طعمش خوشم میاد؟

-به خواب ببینی
کهلانی گفت و سریعا با قنداقه ی تفنگ به شقیه اش کوبیده شد تا ساکتش کنه

-رفتار زننده... یکی مثل خودتو پیدا کردی؟

زین جوابشو نداد

-لویی و هری بیچاره... زود براشون جایگزین پیدا کردی

-انقدر نپیچون و فقط بگو از جونمون چی میخوای؟
کهلانی با کلافگی گفت

-اوه شت...
آستین به خنده افتاد:اون واقعا خودته

-جواب میدی یا میخوای دلقک بازی دربیاری؟

استین ابروهاشو بالا برد:دختر یکی باید بطور جدی بهت هشدار بده که این طرز برخورد فقط باعث میشه بشی یه بدبختی مثل اون...
و به زین اشاره کرد

-حداقل اون دلقک نیست

-باشه پس جدی میشم...
روشو سمت زین برگردوند:نوه ی من... فردی... اون چه بلایی سرش اومد؟

-تو که میدونی چرا میپرسی؟
زین گفت

-چون میخوام دقیقا همون بلا رو سرت بیارم... رفت پشت سر کهلانی ایستاد و دستاشو روی شونه هاش گذاشت:فکرشو بکن...این خانم کوچولورو زنده زنده بسوزونم و فیلم ضبط شده اشو برات بفرستم

کهلانی لرزید نه بخاطر اینکه به مرگی وحشتناک تهدید شده بود بخاطر کار زین
اون واقعا یه بچه رو زنده زنده سوزونده بود؟
میخواست ردش کنه اما یاد اون نوزادهای خالی از خون افتاد

اره زین این بود یه قاتل وحشی و حالا زندگیش افتاده بود دست این قاتل وحشی و کسیکه ازش متنفره

-دختره رو ببرین تو انبار
دونفر اومدن و بازش کردن
کهلانی به اونی که داشت پاهاشو باز میکرد لگد زد و به کسیکه دستشو باز کرد یه مشت ولی قبل از اینکه از جاش بلند شه با مشت آستین روی زمین افتاد
و درد بدی تو دلش پیچید
ولی بدتر از اون پایی بود که داشت بسمتش میمود و بسختی عقب پرید پا به شونه اش خورد

-اگه یه بار دیگه بهش دست بزنی تاوانشو میدی
زین قبل از اینکه آستین شروع به زدن کهلانی کنه اینو داد زد

-کی میخواد وادارم کنه تاوان بدم؟تو؟
آستین با نیشخند گفت

-دخترت... باید بگم دخترت قراره تاوان دردناکشو بده
زین گفت

-تو از دختر من چی میدونی؟
آستین با خشم داد زد

و بنظر میرسید حرف زین تاثیر خودشو به خوبی گذاشت

-زود این سلیطه ببرین انبار الان...و تو...
به زین اشاره کرد:بهتره حرفی که زدی حقیقت داشته باشه

LuvWarWhere stories live. Discover now