از دید کهلانیبا حس بازو هایی که دورم افتادن کمی احساس آرامش کردم
هر چند نمیدونستم چی پشت این در آغوش گرفتنه
فقط از چیزی که سالها نداشتم...لذت بردم
از نوازش روی موهام که هیچ معنی تمسخر یا کثیفی پشتش نبودولی یهویی اون منو از خودش جدا کرد و به عقب هلم داد
نتونستم تعادلمو حفظ کنم و از پشت افتادم-برو بیرون همین الآن
اون گفتباید می رفتم باید از این خونه ی لعنتی و صاحب خونه ی روانی فرار میکردم
باید انقدر میدویدم که ششهام از هوا خالی شن و پاهام دیگه نتونن منو جلو بکشن
باید می رفتم چون تا همین جاش کافی بود کایلا بهم باخته بود
دیگه شرط بندی ای هم در کار نبود که بخواد منو اینجا نگه دارهولی نمیدونم چرا یه حس مسخره ای داشتم
انگار به کف زمین چسبیدم انگار نمیتونم بلندشم-بهت گفتم برو
اون دستور دادولی من انگار فلج بودم...
&%&%&
از دیدگاه راویاون آغوش اون حس رو نداشت در واقع هیچ حسی نداشت
زین صبر کرد ولی جرقه ای اتفاق نیفتاد
لمس اون متفاوت بود
خیلی خیلی متفاوتپس اون بی مصرفو دور انداخت
اونی که نمی توانست حسی درونش به وجود بیارهاون روی زمین افتاد
-برو بیرون
دستور دادولی اون دختر انگار نمیشنید و با چشمای خالیش بهش زل زده بود
-بهت گفتم برو
دوباره سرش داد زد ولی اون بازم هیچ واکنشی نشون ندادجلو رفت و بازوهاشو گرفت و بلندش کرد:بهت گفتم از خونه ام گمشو بیرون
-نمیرم
اون با صدایی که انگار از ته چاه میومد خس خس کرد:نمیخوام برم
YOU ARE READING
LuvWar
Fanfictionاونا یادشون نمیومد که من کیم و هویتم براشون فقط درد بود پس گذاشتم تو فراموشی بمونن و خودم... سرم به انتقام گرمه