Chapter 11

320 50 12
                                    


از دید کهلانی

با حس بازو هایی که دورم افتادن کمی احساس آرامش کردم
هر چند نمیدونستم چی پشت این در آغوش گرفتنه
فقط از چیزی که سالها نداشتم...لذت بردم
از نوازش روی موهام که هیچ معنی تمسخر یا کثیفی پشتش نبود

ولی یهویی اون منو از خودش جدا کرد و به عقب هلم داد
نتونستم تعادلمو حفظ کنم و از پشت افتادم

-برو بیرون همین الآن
اون گفت

باید می رفتم باید از این خونه ی لعنتی و صاحب خونه ی روانی فرار میکردم
باید انقدر میدویدم که ششهام از هوا خالی شن و پاهام دیگه نتونن منو جلو بکشن
باید می رفتم چون تا همین جاش کافی بود کایلا بهم باخته بود
دیگه شرط بندی ای هم در کار نبود که بخواد منو اینجا نگه داره

ولی نمیدونم چرا یه حس مسخره ای داشتم
انگار به کف زمین چسبیدم انگار نمیتونم بلندشم

-بهت گفتم برو
اون دستور داد

ولی من انگار فلج بودم...
&%&%&
از دیدگاه راوی

اون آغوش اون حس رو نداشت در واقع هیچ حسی نداشت
زین صبر کرد ولی جرقه ای اتفاق نیفتاد
لمس اون متفاوت بود
خیلی خیلی متفاوت

پس اون بی مصرفو دور انداخت
اونی که نمی توانست حسی درونش به وجود بیاره

اون روی زمین افتاد

-برو بیرون
دستور داد

ولی اون دختر انگار نمیشنید و با چشمای خالیش بهش زل زده بود

-بهت گفتم برو
دوباره سرش داد زد ولی اون بازم هیچ واکنشی نشون نداد

جلو رفت و بازوهاشو گرفت و بلندش کرد:بهت گفتم از خونه ام گمشو بیرون

-نمیرم
اون با صدایی که انگار از ته چاه میومد خس خس کرد:نمیخوام برم

LuvWarWhere stories live. Discover now