chapter 01

1.4K 149 13
                                    

_زین تن لشتو بکش اینجا!
لگری با صدای نکره اش داد زد
(در واقع اسم فامیل اون مرد لگری نبود ولی شباهتهای اخلاقیش به کاراکتر برده دار کتاب کلبه ی عمو تام باعث شده بود که به این اسم صدا زده بشه)

_زیننن!

نوجوون مومشکی که داشت جعبه های سنگین مشروبات الکلی رو جابجا میکرد با صدای نکره ی لگری تو جاش لغزید و چیزی نمونده بود جعبه رو بندازه ولی اونو بسلامت روی سکو گذاشت و با شنیدن صدای گوشخراش برخورد شیشه ها به هم زیر لب فحش داد

_چیه؟
زین هم داد زد

_وقت تزریقته بچه

اوه آره حق با اون بود بدنش داشت میلرزید و آب بینی اش راه افتاده باید سریع بره تزریق کنه وگرنه مثل دفعه ی آخر بیهوش میشد.

پس کارشو ول کرد و پشت سر لگری براه افتاد و کت قدیمی و مندرسشو دور خودش محکمتر پیچید تا سرما درد و لرزش بدنشو بدتر نکنه و فین فین کرد.

از راه پله ی آهنی و زنگ زده که صداهای ناجور از خودش درمیاورد بالا رفتن و تو یکی از اتاقها که چراغش سوسو میزد انگار که هرلحظه ممکنه خاموش بشه وارد شدن و لگری هلش داد روی صندلی و با یه طناب بالای بازوی ضعیفشو بست.
ولی وقتی داشت گره میزد نیشخندی زد زین میدونست این معنی خوبی نداره و با دردی که تو بازوش پیچید فهمید اون بازم قصد شکنجه اشو داره.
دندوناشو بهم فشرد تا ناله نکنه و لگری دنبال رگش گشت تا پودری که تو آبلیمو حل کرده رو بهش تزریق کنه
اون سوزنو فرو کرد

_اوپس رگت فرار کرد!
با نیشخند گفت.

زین که بخاطر درد عضلانی و لرزش بدنش که زیادتر هم شده بود توانایی جنگیدن با اونو نداشت. اگه هم مقاومت میکرد اون همونجا ولش میکرد تا از درد بمیره.
پس فقط دهنشو بست و شکنجه رو قبول کرد.

لگری چندین بار اینکارو کرد حتی یه بار با تزریق ناگهانی رگشو پاره کرد وب الاخره اون مایع ی لعنتی رو بهش تزریق کرد و زین از آرامش منطقه ی فلش چشماشو بست و لبخند زد.

_خوبه نه؟
لگری با لبخند پرسید.

زین سری به تایید تکون داد.

لگری طناب دور بازوشو باز کرد و گفت:پس تن لشتو بردار و برگرد سر کارت همین الآن.

پشت گردنشو گرفت واونو روی زمین انداخت و قبل ازینکه از اتاق بره بیرون لگدی به شکمش زد که هوا رو از ریه های پسرک زیتونی خارج کرد.

این زندگی اون بود
درد یه دوست همیشگی براش بود
دوستی که هیچوقت رفیق نیمه راه نمیشد و قرار بود تا مادامی که موهای مثل شب سیاهش سفید بشن باهاش بمونه البته اگه اونقدر زنده بمونه که بتونه سفید شدن موهاشو ببینه.
اینجا عمر برده ها کمه
خیلی خیلی کم و زین خوش شانس بوده که تونسته 19 سال دووم بیاره
دست راستش پر بود از کبودیهای تزریق و پوست گونه اش به استخون برجسته اش چسبیده بود و کدر شده بود و هاله ی سیاه دور چشماش بود
ولی بازم خوش شانس بود که زنده مونده
خیلی خیلی خوش شانس

LuvWarOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz