Chapter 54

134 21 0
                                    

-چرا اونکارو کردی؟

-فکر نکنم بهت اجازه داده باشم کارها و تصمیم هامو زیر سوال ببری

-اصلا نیازی نیست من زیر سوال ببرمشون هیچ میدونی با اون دختر چیکار کردی؟
نیثن داد زد

-نیازی نمیبینم بهت توضیح بدم

و خواست از اتاق بره بیرون که نیثن یقه اشو گرفت و اونو محکم به دیوار کوبوند

-تو یه آشغال به تمام معنایی...

-خوبه که بالاخره فهمیدی

-معنی اینکارات چیه؟ تو بهم گفتی نمیتونی بخاطر گذشته ام رهام کنی همینطور اونو گناه ما دوتا چیه؟اونو قربانی انتقام کثیفت کردی من کجای این انتقام قراره قربانی بشم رذل کثیف؟
مشتی به صورت زین زد:تمومش کن
زین درحالیکه خون گوشه لبشو پاک میکرد نگاهی بهش انداخت و بلند خندید

#$%&%$#

نیثن یه پاکت جلوی کهلانی روی تخت انداخت اون تمام روز حالش بد و بنظر میومد دوباره بخاطر غذا نخوردن معده اش ضعیف شده

-این چیه؟
کهلانی با بیحالی پرسید

-پول و کارت شناسایی
اینو گفت و دستاشو تو جیبهاش برد

کهلانی چشمهاش گرد شدن و پاکت رو عجله باز کرد و وقتی محتویاتش تو دستش اومد تا چند ثانیه حتی نفس کشیدنم یادش رفته بود

-کارتو انجام دادی دیگه میتونی بری تو با هویت جدیدت آزادی... کهلانی پریش

کهلانی پس از مدتها یه لبخند واقعی زد و خندید و کارت شناسایی اشو انگار که یه شمش طلاست تو دستش گرفت

دوران فاحشگی و بی نام و نشون بودنش تموم شده بود

حالا میتونست یه دختر معمولی باشه یه حساب بانکی لعنتی و شغل داشته باشه و هرگز به آشغالهایی مثل زین مالیک نزدیک هم نشه

یا شاید هم این فقط فکر اون بود....

-------------------

در ورودی خونه ی زین رو باز کرد
مسخره بود این خونه مطمئنا منفجر شده بود
در باز بود و صدای گریه ی یه نوزاد باعث شد که بره تو خونه

کف خونه پر از خون و لخته های تازه و خشک شده بود و خونها انگار از سقف روی زمین میریخت
سرشو بلند کرد و کلی نوزاد آویزون از سقف رو دید که گلوهاشون بریده بود و خونشون روی زمین میریخت و صدای گریه هاشون داشت دیوونه اش میکرد

در باز شد و زین وارد شد و مثل یه جونور وحشی نگاش کرد کهلانی از ترس عقب عقب رفت و پاش روی لخته خونها سرخورد و همونطور که بارون خون روی سرش میریخت تو خون بچه ها دست و پا زد و خزید تا بتونه سرپا بایسته و فرار کنه

بسمت راه پله ها فرار کرد و ازشون بالا رفت

ولی وحشت واقعی اونجا بود
یه بچه ی دیگه که از پاهاش آویزون بود و با دیدنش دستاشو بسمتش دراز کرد و گریه کرد
-نجاتم بده...
اون با صدای بچگونه اش گفت

کهلانی بسمت دویید و اونو آزاد کرد و تو بغلش گرفتتش و سعی کرد آرومش کنه

ولی دوباره صدای سگ وار زین رو شنید و سرجاش میخکوب شد

بچه رو بیشتر به سینه اش فشرد و وقتی راه فراری ندید به گریه افتاد

زین اسلحه اشو بالا آورد و شلیک کرد

و سر بچه تو آغوش کهلانی ترکید
و اون درحالیکه جیغ میزد روی زانوهاش افتاد
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏

انقدر جیغ زد تا خودشو تو آغوش نیثن پیدا کرد
و درحالیکه میلرزید بغضش شکست

-اون لعنتی کابوس بود... اون لعنتی کابوس بود....
مثل یه دعا این جمله ی کوتاهو نالید حتی میترسید دوباره چشماشو باز کنه و اون بچه رو تو بغلش ببینه

-اون لعنتی فقط یه کابوس بود...

-ششش....آروم باش چیزی نیست.... نترس تموم شد....
نیثن اینو گفت و پیشونی خیس از عرق ترس کهلانی رو بوسید:شاید بهتر باشه یه دوش بگیری تا آروم شی

کهلانی سرشو به تایید تکون داد و درحالیکه چونه اش میلرزید سعی کرد بغضشو قورت بده

اما نمیتونست

بدنش میلرزید و تاریکی اتاق داشت حتی اونو بیشتر میترسوند

-چراغارو روشن کن...خواهش میکنم...
نالید

نیثن چراغو روشن کرد و کهلانی تازه تونست ببینه که نیثن فقط باکسر و رکابی تنشه

-توروهم از خواب پروندم؟

نیثن نگاهی به لباساش کرد و با شرم پشت گوششو خاروند

-متاسفم

-نه بابا خواب بد دیده بودی خودت که نمیخواستی بی خوابم کنی
یکم دیگه معذب اونجا ایستاد و بالاخره گفت:من میرم حموم رو آماده کنم

LuvWarWhere stories live. Discover now