chapter 08

339 50 5
                                    


از دید کهلانی

اون باسنمو که تمام مدت بهش چنگ زده بود رو رها کرد و من با یه ناله ی سخت از درد و لذت ارگاسم روی شکمم روی تخت افتادم و پشتم با آبش گرم شد
نفس نفس میزدم انگار هنوز میتونستم دستای زین رو روی باسنم حس کنم و فکر کنم جاش بد کبود شه

اون کنارم دراز کشید برعکس تمام وقتایی که تنهام میذاشت. جونی نداشتم که بخوام اعتراض کنم فقط چشامو روی هم گذاشتم

#$%&%$#

صبح با درد وحشتناک از خواب بیدار شدم و بزور از روی تخت بلند شدم و تقریبا از روی تخت خودمو پرت کردم پایین و تا حموم خودمو کشوندم. شیرآب داغ رو روی آخرین درجه باز کردم و گذاشتم آب از روی کمرم روی باسن و پاهام بریزه و دست آزادمو روی دیوار گذاشتم و سرمو بهش تکیه دادم و چشامو بستم

لعنتی هر دفعه که از عقب میدم همین میشه اولش خیلی بد نیست ولی چند ساعت بعد که بدنم بهش واکنش نشون میده بیچاره ام
یه درد وحشتناک که تمام استخونای بدنمو میسوزونه تا وقتیکه ماهیچه ها خودشونو آزاد کنن و من تازه بتونم نفس بکشم

انقدر اونجا موندم که موهام از بخار خیس شد و کم کم حالم بهتر شد و درد از بین رفت و تونستم بیام بیرون

از تو قفسه ها یه حوله ی تمیز برداشتم و دورم انداختم و رفتم بیرون و بدنمو خشک کردم

زین هنوز خواب بود و با خودم فکر کردم شاید یکم فضولی فکر بدی نباشه

پس یکم دور و بر چشم چرخوندم و سریع لباس ام و پوشیدمو و رفتم سراغ اکتشافات جدید

شاید اصلا میتونستم یه چیزی پیدا کنم که بعدا خوشگل تیغش بزنم هرچند فکر نکنم از همچین آدم مرموزی بشه چیزی پیدا کرد

از اتاق بیرون رفتم و چشمم به یه راه پله ی کوچیک فلزی مارپیچ خورد که قبلا ندیده بودم

اگه بخوام صادق باشم من به محض ورود از در کارم به تخت کشیده میشه و به محض بیدار شدنم زین عذرمو میخواد که برم پس عجیب نیست که ندیدمش

یه نگاه از در نیمه باز اتاق انداختم
زین هنوز خواب بود
پس از راه پله ها بالا رفتم سطح فلزی و سرد پله ها به لرزشم از ترس دامن میزد

از آخرین پله ها بالا رفتم و دهنم از چیزی که می دیدم باز موند
وحشتناکترین چیزی که به عمرم دیدم با حس انگشتایی که دور بازوم حلقه شد و چشم تو چشمای طلایی زین شدن کامل شد...

_اینجا چه غلطی میکنی سلیطه؟
------------------
نظر؟

فک میکنین کهلانی چی دیده؟

LuvWarWhere stories live. Discover now