Chapter 42

263 37 4
                                    


-هی..
زین شونه اشو تکون داد و خواب شیرینشو بهم زد:باید پیاده شیم

زین اینو گفت و پیاده شد
کهلانی خوابالود از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه کرد و با دیدن خرابه های یه خونه که دورش نوارهای زرد رنگی بود که پلیس برای مرزبندی صحنه ی جرم استفاده میکنه تعجب کرد

زین درسمت اونو باز کرد:نمیخوای پیاده شی؟

کهلانی مردد پیاده شد و وقتی بیشتر دقت کرد متوجه شد اونجا همون محله ای بود که زین قبل از اینکه خونه اشو منفجر کنه توش زندگی میکرد

واون خرابه ها...
اون خونه ی زین بود؟

زین بازوشو گرفت و اونو با خودش کشید

-زین خودم میتونم بیام ولم کن

ولی زین جوابشو نداد

اون عجیب شده بود
هرچند زین کلا عجیب رفتار میکنه ولی اینبار خیلی عجیب تر از مواقعی بود که کهلانی بهشون عادت داشت

ساعت سه صبح بود وقتی زین کهلانی رو از خواب بیدار کرد و بهش گفت که باید یه جایی برن
و وقتی هم از مخفیگاه زیر زمینی خارج شدن یه ماشین منتظرشون بود و راننده سوییچو بهش داد و رفت

کهلانی فکر میکرد که شاید دارن به یه مخفیگاه جدید میرن ولی اونا برگشته بودن به نا امن ترین جای ممکن

-زین چرا ما اینجاییم؟
اون بازم جوابشو ندادو این کهلانی رو بیشتر ترسوند:زین...
زین اونو به دیوار نیمسوخته چسبوند

-ممکنه یکی ببینتمون و به پلیسا خبر بده

-بذار همینکارو بکنن

-چی؟زین تو دیوونه شدی؟

کهلانی به چشمای زین خیره شد:زین بس کن خودتو تو دردسر میندازی

-نگران نیستی از اینکه توهم تو دردسر میفتی؟

-اهمیتی نمیدم

-حتی اگه به معنی از دست دادن شانس دیدن طلوع خورشید باشه؟

کهلانی نمیدونست با کلمات سرد زین لرزیده یا بخاطر باد سحرگاه

ولی یه چیزی رو میدونست
باید خوش شانس باشه تا جون سالم بدر ببره


#############

-چی داری میگی؟

-درگیریهای خیابونی دوباره بالا گرفته درحال حاضر تقاطع های اصلی بسته شدن

-چطور همه ی اینا دوباره شروع شد؟

-یه تماس هم داشتیم

-اون دیگه چیه؟

-همسایه های مالیک بودن میگن اونو با یه دختر جلوی خرابه های خونه اش دیدن

-چی؟

بازپرس,با ناباوری به افسری که جلوش یود نگاه کرد:تو مطمئنی؟

-فعلا یکی از ماشینهای گشت رو فرستادیم اونجا اگه چیزی باشه بهمون خبرمیدن

#$%$#

-زین بس کن اینطوری تو دردسر میفتی
کهلانی با نگرانی گفت

اما زین سرد اونجا ایستاده بود

-پلیسای لعنتی ممکنه گیرت بندازن...

-چرا اهمیت میدی؟
زین به حرف اومد:تو ترسیدی چرا فرار نمیکنی؟

-زین...

-چرا تا الآن پیشم موندی؟چرا نمیری؟

-چون...چون...
کهلانی نمیتونست چیزیکه تو,ذهنش بود رو بزبون بیاره و زین دقیقا میدونست چرا

پوزخندی زد

-میشه بس کنی؟
کهلانی با عصبانیت گفت

زین به چشماش خیره شد

-اونطوری نگام نکن وانمود نکن یه آدم بیرحم و سردی

-چرا فکر میکنی تظاهر میکنم؟

-چون من قلبتو دیدم

زین دوباره پوزخندی زد

-تو دیدیش چون من خواستم ببینیش
ودستشو تو جیب ژاکتش برد و چاقوی سردشو لمس کردو اونو بیرون آورد و جلوی صورت کهلانی ضامنشو کشید

کهلانی مچ زین رو گرفت و چاقو رو روی گلوی خودش گذاشت

زین به چاقو و بعد به کهلانی خیره شد که اشک تو چشماش جمع شده بود

-انقدر ادای دخترایی که دلشون شکستت رو درنیار
دستشو روی دهن کهلانی گرفت و تیغه ی چاقورو بیشتر زیر گلوش فشار داد:من و تو... هردومون اینطوری ایم...
چاقو رو حرکت داد و یکم از گلوشو برید کهلانی به دستش چنگ زد و جیغ کوتاهی کشید:...به هیچکس جز خودمون اهمیت نمیدیم

کهلانی چشماشو بست و اشکاش پشت دست زین رو خیس کردن

زین از کف دستش که روی دهن کهلانی بود میتونست حس کنه که اون لبشو گاز گرفت و دستاشو از روی دست زین برداشت

اگه فقط یه لحظه چشماشو باز میکرد شاید میتونست اشکایی که تو چشمای زین هم جمع شده رو ببینه

فلش بک

-کسی رو داری که برات بمیره؟
تاملینسن زیر گوشش زمزمه کرد

-من کسیو دارم که براش بمیرم
زین جواب داد

-پس لایق زنده موندن نیستی

پایان فلش بک

-هردومون بیرحمیم...
زین گفت

و برش عمیق تری ایجاد کرد کهلانی از درد جیغ زد و وقتی خون تمام لباساشو رنگی کرد از حال رفت

زین گوشیشو برداشت و به آمبولانس زنگ زد

نگاهی به بدن بیروح و خونی کهلانی کرد و سوار ماشین شد و رفت...

LuvWarWhere stories live. Discover now