Chapter 73

150 17 2
                                    


کهلانی حس میکرد داره حالش بد میشه چون سرش گیج میرفت
انگار که یه عالمه چاقو داشتن تو سرش فرو میرفتن و حالت تهوع وحشتناکی داشت

-بزن کنار...
رو به راننده گفت و به شیشه کوبید:لعنتی بزن کنار....

و اون بادیگارد مسلح اونو عقب کشید و اسلحه رو بسمتش گرفت

کهلانی یه عق زد ولی جلوی دهنشو با دستش پوشوند و وقتی خواست برای بار دوم عق بزنه مرد سطلی جلوش گذاشت و دیگه جلوی خودشو نگرفت و تو سطل بالا آورد
و بیحال شد

ولی سردرد همچنان بود
-این ماشین لعنتیو متوقف کن خواهش میکنم
کهلانی نالید
و بادیگارد بسمت شیشه بین صندلی, راننده و مسافر رفت و بهش زد راننده شیشه رو پایین آورده

-هی صبر کن انگار حالش خوب نیست
اینو گفت و بهش اشاره کرد که داشت از درد سرش مینالید

راننده توقف کرد و بادیگار در رو باز کرد تا کهلانی رو بیرون ببره اما صدای شلیک گلوله و بادیگارد که تیرخورد باعث شد کهلانی جیغ کوتاهی بکشه و عقب بره

و چند ثانیه بعد صدای گلوله و ناله ی راننده رو شنید و وحشتزده اسلحه ی بادیگارد مرده رو برداشت و بسمت در باز ماشین گرفت

صدای پا نفسشو به شماره انداخته بود و صدای قلبشو تو گوشش میشنید
@#$%$#@

-کی دوباره اینکارو کرده؟
آستین تقریبا فریاد زد

-ماسک زده بود نتونستیم تو تصاویر دوربینهای امنیتی تشخیصش بدیم

-توی.... لعنتییییی....
اینو گفت و اسلحه اشو سمت زین گرفت
ولی زین ابدا پلک هم نزد

-چیه؟

-اون بمبهای لعنتی تو...

-اوه انقدر کم لطفی نکن اون بمب هارو نابغه ها ساختن به محض جایگذاری نه میشه خنثی اشون کرد نه میشه انتقالشون داد در بهترین حالت میشه با هک زمان انفجارشون رو عقب بندازی

-این جهنمی رو که ساختی ...

-با پول پسرت بود... شماها برده های مدرن رو مثل دام میفروشین ولی من باهوشتریناشونو انتخاب میکنم و بهشون پر و بال میدم این جهنم رو من نساختم اونا ساختن... این هدیه ی پسرت قبل از مرگشه...

-تو ازش متنفر بودی...

-اره چون مارو تو یه دخمه انداخت و زجرمون داد تو اون اتاق لعنتی که فقط میتونستیم فیلم زجر کشیدنامونو ببینیم من کشتمش یه گلوله به قلب سیاهش زدم و اون تو آخرین لحظه اسم تورو آورد

-تو خیلی قبلتر از اون ازش...

-چون تنهام گذاشت و تقاصشم داد برگشت و بهم یاد داد چطور تو دنیای لعنتی اتون زنده بمونم تنها کسیکه این وسط تقاص هیچی رو نداد تو بودی وقتی بچه تر بودم هیچکاری جز کشتن نوه ات ازم برنمیومد ولی حالا... اول امپراطوری اتو نابود کردم...

@#$#@

-جناب بازپرس باید اینو ببینین نیثن یایکس همین الان ایمیلش کرد
تکنیسین جوونی لپ تاپ رو جلوی بازپرس گذاشت

اون شب گدشته دوباره مست کرده بود چون پرونده ی لعنتی زین مالیک هرگز حل نشد و اون پرونده ی باز حل نشده رو اعصابش بود

موهاش ژولیده و لباساش درهم بود و با بیحوصلگی نگاه کرد

-د.. فاک!
با اعجب اینو گفت

-اره انگار تونست پازل نقاشیهارو کامل کنه سمت چپی زین مالیکه تصویر انگار برای زمانیه که جوونتر بود عکس وسط هنوز شناسایی نشده ولی سمت راستیه یه قاتل مزدوره.. لویی تاملینسن اون با چاقو گلوی قربانی رو میبریده و با خونش نقاشی میکشده

-فاک دقیقا مثل کاری که زین میکرد خب این لویی تاملینسن الان کجاست

-مرده!
@#%$@

مرد نقاب دار با اسلحه جلوی در نیمه باز ماشین ظاهر شد

-تو کی هستی؟
کهلانی درحالیکه نمیتونست گریه ی عصبی اشو کنترل کنه جیغ زد

-نترس
اون صدا آشنا بود
خیلی خیلی آشنا

-نقابتو بردار
کهلانی داد زد

مرد دستهاشو به نشونه تسلیم بالا برد:لازم نیست بترسی

-گفتم نقابتو بردار

مرد تقابشو پایین کشید

و کهلانی اسلحه ایکه تو دستای لرزونش میفشرد رو پایین آورد

-ه.. هری؟
اروم نالید

هری داخل ماشین شد و به کهلانی که نمیتونست گریه ی هیستریایی اشو کنترل کنه کمک کرد بشینه و بهش کمی آب داد

-حالت بهتره؟

کهلانی سری به تایید تکون داد

و هری دستشو زیر پاها و کمرش انداخت و بلندش کرد  و اونو برد سمت ماشینی که نیثن داشت توش یه سرم رو آماده میکرد

-بذارش اینجا...
و به صندلی عقب اشاره کرد و نیثن سریعا بازوشو بست تا رگ بگیره و سرم رو وصل کرد

-ایی...
کهلانی آروم نالید

-ببخشید که درد داشت ولی کمکت میکنه حالت بهتر شه

-زین کجاست؟
کهلانی بابیحالی پرسید

-پیش پدرت ولی نمیدونیم زنده اس یا اینکه تاحالا ترتیبشو دادن
نیثن شونه هاشو بالا انداخت

کهلانی که داشت پیشونی دردناکشو میمالید یهو متوقف شد

-منظورتون چیه؟

-اون هرکاری کرد تا تورو نجات بده و تنها راهشم قربانی شدن خودش بود
هری گفت و خون تو رگهای کهلانی یخ زد

LuvWarWhere stories live. Discover now