Chapter 63

111 19 0
                                    

زین کهلانی رو روی تختش هل داد

-یه بار دیگه فقط یه بار دیگه...

-چی؟حق ندارم ببینمش؟چرا؟
کهلانی داد زد

-یه بارم شده گوش کن...

-نه تو گوش کن... باید بذاری برم... تو فقط منو آوردی اینجا و باهام مثل برده و زندانی رفتار میکنی... دیگه ازت خسته شدم بذار برم
کهلانی داد زد

-تمام اینکارات برای همینه؟که بری رو اعصاب من اره؟

-اوه تازه فهمیدی؟

-بهت هشدار میدم بس کنی...

-وگرنه چی؟فوقش مرگه... تو منو میکشی اره؟لعنتی هرجایی که تو نباشی بهشته دیگه نمیخوام تو هوایی که تو با نفست مسمومش میکنی نفس بکشم
صداش شکست و به گریه افتاد

-دختر بیچاره...
زین با تمسخر زمزمه کرد
و کهلانی سرشو بالا آورد:تو هنوز هم ته دلت امیدواری که من دوستت داشته باشم؟برای همین رفتی دیدنش؟میخواستی یه چندتا نصیحت خوب ازش بگیری؟
پوزخندی زد:یه فاحشه ی دنبال عشق چقدر مسخره!
و خندید

-برو بیرون...
کهلانی زیر لب نالید

-نمیشنوم چی گفتی؟
و به خندیدنش ادامه داد

خنده ای که مثل خنجر داشت قلبشو میدرید

-برو گمشو بیرون
داد زد

-با کمال میل...
با مسخرگی گفت و رفت بیرون و درو بست و کهلانی سرشو تو بالشت قایم کرد و درد تحقیر شدنشو فریاد زد

اما یهو بخاطر یه درد متوقف شد...
لبشو گاز گرفت و دستشو زیر شکمش گذاشت

و سعی کرد درست نفس بکشه و از تو کشوش قرصاشو درآورد و خشک خشک انداخت بالا

و صبر کرد تا اثر کنه
-لعنت بهت...
هق هق کرد:لعنت بهت...

@#$#@

-محافظای لعنتیش کجان؟
زین با عصبانیت گفت

-بیهوششون کرده بود

-مگه اون...

-جز داروهاشه... شبا نمیتونه بخوابه...
نیثن توضیح داد

-اون...مطمئنی قرص خواب خوردنش مشکل...
زین مردد زمزمه کرد

-چی؟
نیثن که گیج شده بود پرسید

-هیچی!میتونی بری...
اینو گفت و پشت لپ تاپش نشست

-با محافظا چیکار کنم؟

-اخراجشون کن
بدون اینکه از لپ تاپ چشم برداره گفت

&#&#&#&#

-انقدر سعی نکن منو مست کنی
زین خندید و شاتشو رفت بالا

-من سعی نمیکنم مستت کنم دارم از بار شخصیت لذت میبرم
نیثن گفت و دوباره شاتهاشونو پرکرد

-مال مفت گیرت اومده
زین خندید

-پس چی؟تازه تو به اندازه تمام شبهایی که نمیذاشتی مشروبمو کامل بخورم بهم بدهکاری

-کافیه قبل از اینکه خودتو خفه کنی

-تو فقط داری غرمیزنی چون اینا گرونن 😒

-زدی تو خال 😉

هردوشون با این شوخی خندیدن

فردا روزی بود که قرار بود همه چی تموم بشه
انتقامی که زین سالها براش صبر کرده بود گرفته میشد

و میخواستن فردا رو یجورایی جشن بگیرن چون معلوم نبود بتونن جون سالم بدر ببرن

وقتی زین نیثن رو آورد تو بار کوچیکش نیثن نمیتونست فک افتاده اشو جمع کنه

اونجا درواقع یه کلکسیون بی نظیر از بهترین مشروبهای دنیا بود

و پیشخوان مرمری و قفسه های طلاکوبی شده اونجا رو تبدیل به یه اثر هنری بزرگ کرده بود

انگار اینا ساخته شدن که فقط بهشون نگاه کنی و تحسینشون کنی

-واقعا چطوری این کلکسیونو جمع کردی؟
نیثن درحالیکه به دستش تکیه داده بود پرسید

-اینا کار من نیست...
زین گفت و یه شات دیگه رفت بالا

-پس کار کیه؟

-لویی..
زین اسمشو اه کشید

-اون رذل سلیقه ی بی نظیری داشته

زین با فکر اینکه هری و خودش هم جز سلایق لویی بودن پوزخندی زد

-اره... کمابیش
دکوراسیون خونه هم کار خودشه

-منو باش فکر میکردم اون قاتل مزدور بوده

-اره.. بود... ولی عاشق چیدمان صحنه ی جرمش بود یجورایی استایلش بود

-چیدمان صحنه جرم دیگه چیه؟
نیثن نالید و باصورت رفت تو پیشخوان

-اون گلوشونو میبرید، کنار دیوار میخوابوندشون، دورشون یه خط سفید میکشید و با خونشون اسمشو امضا میکرد...

-روانی...
نیثن تو دماغی نالیدو زین خندید

-اون هنرمند بود
زین ازش دفاع کرد

-پس میشه یه هنرمند روانی

-اره...یه جنده ی هنرمند... روانی...
زین با یه ریتم اینو مثل آواز خوند
و با صدای خروپف نیثن سرشو پایین آورد و بهش نگاه کرد

-جنده ترینش...


LuvWarWhere stories live. Discover now