Chapter 19

271 42 9
                                    


از دید کهلانی

حسابی حالم خرابه دیگه رسما صدام درنمیاد و نمیتونم از بینیم نفس بکشم و بدتر از اون سردردهای ناجورمه
بدن درد جوری بیحالم میکنه که حتی نمیتونم قاشق دست بگیرم

و قسمت عجیب ماجرا اینه که تمام این مدت تو خونه ی زین ام
روی تخت اون میخوابم
و اون وقتی نمیتونم لرزش دستمو کنترل کنم سوپ رو داغ داغ میریزه تو حلقم😐😂
عجیبه که اینکارو میکنه

نه اینکه ازش ممنون نباشم من واقعا ازش متشکرم
فقط...
اینکاراش...
مراقبتهاش...

حس خوبی که باید به آدم بده رو بهم نمیده
شاید چون باهام حرف نمیزنه اینطور حس میکنم
اون میاد تو اتاق و مثل یه ربات سرممو چک میکنه بهم غذا میده و بعدش چند ساعت تنهام

اون مدام منو میترسونه
یه صدایی تو ذهنم بی وقفه جیغ میزنه که با همه ی توانم اونو پشت سرم رها کنم
و یجور کنجکاوی باعث میشه بخوام بدونم چی بسرش اومده که انقدر خشک و سرده
و یه حس مسخره ی دیگه..
که ازم میخواد بهش کمک کنم

صبر کن!چی؟؟!!
کمک؟
مگه فاحشه ها هم کمک میکنن؟

خودمم نمی فهمم چه مرگمه
تو کله ام پر از جداله

&**&**&**&

زین جسد یه نوزاد دیگه رو هم تو جعبه انداخت و روش برچسب های پستی رو زد و یه یادداشت بهش چسبوند
و بعد از اون نوبت تابلو بود
برای آخرین بار به نقاشی ای که با خون یه نوزاد دیگه کشیده بود نگاه کرد
یه اثر هنری که خشم و جنایت توش موج میزد
نقاشی ای که از بس تکرارش کرده بود میتونست چشم بسته هم اونو بکشه
یه مرد با نوزادی که در آغوشش گرفته و بهش نگاه میکنه
دستشو روی صورت مرد کشید و قبل ازینکه با کاغذ بسته بندی اونو بپوشونه بوسه ای به سر انگشت اش زد و اونو روی چشم های مرد تو نقاشی گذاشت

وقتی کار بسته بندی تموم شد رفت جلوی آینه و شروع به گریم کردن خودش کرد و با سیلیکون استخون های برجسته ی گونه اشو پوشوند و خودشو به شکل یه مرد میانسال درآورد که بتازگی دچار ریزش مو شده
لباسهای یه پیک موتوری رو پوشید و جعبه ی حاوی جسد نوزاد و نقاشی بسته بندی شده رو برداشت و بسمت گاراژ رفت
موتور سیکلتی که هر روز پلاکشو عوض میکرد رو برداشت و اونارو روی ترکش بست و از گاراژ خارج شد
لازم نبود خیلی برونه تا به همون مجتمع برسه
بسته هارو به نگهبان ورودی تحویل داد
:::::::
به ساعت نگاه کرد و تلویزیون رو روشن کرد
(...انفجاری مخوف در یک مجتمع مسکونی جان یک نوجوان رو گرفت و پدر وی بشدت مجروح شده طبق شواهد بدست آمده بمب در بدن یک جسد خالی از خون یک نوزاد جاسازی شده بود و یه تابلوی دیگه از همون هنرمند ناشناس تحقیقات پلیس برای یافتن مقصر هنوز ادامه دارد ...)
زین نیشخندی زد و تلویزیون رو خاموش کرد و رفت تا به کهلانی سری بزنه




LuvWarWhere stories live. Discover now