-هی خوشگل؟چرا فرار میکنی؟
-دست از سرم بردار لعنتی
اینو گفت و سعی کرد اونو نادیده بگیره-اینطوری نباش دلمو میشکونی اخرین باریکه باهم بودیم انقدر بد بود؟
-بهت میگم برو گمشوووو
دیگه صبرکهلانی تموم شد و یه لیوانو شکست و اونو روی گلوی اون مرد کثیف گذاشت:من دیگه اون دختر بچه ی بیگناه نیستم و قبل از اینکه صبرمو تموم کنی برو گمشو-کهلانی این چه رفتاریه که با یه مهمون داری؟
صدای زین حرصشو درآورد-مهمون؟هاه!اون خوک مهمونیه که باید برای شام سرو میشد ولی اشتباهی اومد تو مهمونی
-آقا منو از دست این دختر دیوونه نجات بدین
-اونو بده من
زین دستشو بسمت کهلانی دراز کرد تا لیوان شکسته رو ازش بگیره-بهتره بکشی کنار زین این ربطی به تو نداره
زین مچ کهلانی رو گرفت اونو کنار کشید و یه سیلی به گوشش زد لیوان از دست کهلانی افتاد و با صدای بدی شکست
-برو تو اتاقت و بیرونم نیا
کهلانی جلو اومد تا جواب سیلی رو بده
-زود وگرنه هرگز به چیزی که میخوای نمیرسی
-دیگه اهمیتی نداره
انگشت فاکشو بهش نشون داد و رفت ولی دو قدم بیشتر برنداشته بود که برگشت و یه لیوان دیگه بسمت اون مرد پرت کرد و رفت تو اتاقش و درو بست-اوه اون واقعا یه هرزه ی بی اعصابه
-البته که هست
-اون داشت منو میکشت
-دیدم
-قرار نیست تنبیه بشه؟
-که چی؟وقاحت تو رو ثابت کنیم؟
اون با حرف زین جا خورد
-چی؟.....ولی اون...-ندیدم تاحالا بی دلیل عصبانی بشه
-یعنی میخواین منو متهم کنید؟
دیگه داشت خون خونشو میخورد-میتونیم فیلم دوربینای امنیتی رو چک کنیم
زین شونه هاشو بالا انداخت-لازم نیست اون هرزه ارزش خرد کردن اعصابمونو نداره
اینو گفت
ولی زین راحت میتونست بوی ترس رو ازش حس کنه-پس برگردین به مهمونی
لحنش بیشتر از اینکه معنی یه پیشنهاد محترمانه رو بده معنی یه دستور تاریک رو میدادمرد اول عصبانی شد و خواست چیزی بگه ولی وقتی زین سرشو به نشونه ی هشدار کج کرد ساکت شد و رفت
نگاهی به در اتاق کهلانی انداخت و به مهمونی برگشت
-برای چی زدیش؟تمام مهمونی دیدن اون مرد داشت چیکار میکرد
نیثن سرزنشش کرد-یاد بگیر تو کارام دخالت نکنی
اینو گفت و روی مبل راحتی اتاقش نشست و سرشو به پشت بهش تکیه داد و چشماشو بستنیثن میدونست اون دیگه به حرفش گوش نمیده پس لبهاشو از حرص بهم فشرد و رفت بیرون
فلش بک
تامو چاقو رو کف رستش گذاشت و انگشتای زین رو دور دسته اش حلقه کرد
-از اینجا به بعدش با تو وگرنه میدونی اگه کارتو درست انجام ندی کی شلاق می خوره
اینو گفت و اونو با لگری تو اتاق تنها گذاشتزین به خطی که تامو روی گلوی لگری کشیده بود نگاه کرد و میدونست دقیقا باید از روی خط ببره اما نمیتونست لرزش دستشو متوقف کنه
-از اون چیزی که فکر میکردم دل نازک تر شدی
لگری با تمسخر گفت-دهنتو ببند
زین داد زد-اون دست و پای منو بست بهت سلاح داد ولی هنوز نمیتونی منو بکشی😏
زین چاقورو روی گلوش گذاشت
-دهنتو ببند
-دستت میلرزه بچه از خشمه...؟
وبا تمسخر اضافه کرد:یا از ترس؟زین عصبانی شد و گلوی لگری رو با خشم برید و خوم صورت و دستهاشو رنگ کرد
پایان فلش بک
اونم پر از خشمه
اینو تو ذهنش گفت و چشمای کهلانی رو تصور کرداون چشمای بی معنی و عصبانی
YOU ARE READING
LuvWar
Fanfictionاونا یادشون نمیومد که من کیم و هویتم براشون فقط درد بود پس گذاشتم تو فراموشی بمونن و خودم... سرم به انتقام گرمه