Chapter 55

148 24 2
                                    

زین از بالکنی که روزی روش برهنه تو بغل لویی بیدار شد به اطراف نگاه کرد

یکی از چیزهایی که لویی تاملینسن برای اون و هری به ارث گذاشته بود

ارثیه ای که بوی خون میداد و مال اون و هری بود درحالیکه میتونست برای فردی کوچولو باشه

فردی پسر لویی تاملینسن که انگار دقیقا خود اون بود چشمهای آبیش لبخند و شیطنتش
فسقلی ای که لویی لذت پدرش بودنو با هری و زین تقسیم کرده بود

و هری مصرانه میخواست اون زودتر از بقیه بهش بگه بابا و اونو تو تخت پیش زین میاورد تا باهم بخوابن

بچه ایکه...
حتی نتونست به افکارش بیشتر از این اجازه ی مرور خاطراتشو بده
دستهاش روی نرده ها مشت شد و پلکهاشو بهم فشار داد

ولی صداهای تو سرش متوقف نمیشدن

صدای فریاد لویی گریه ها و زجه های هری درد زخمهایی که هرگز بسته نمیشدن
صدای جیغ بچگونه ی فردی...

صدای گلوله گلوله گلوله....

کف سیاهچال هایی که اشک و عرق و خون هاشون داستانهای زیادی برای گفتن دارن

و اون تصادف لعنتی...

صدای زنگ گوشیش رشته ی افکارشو پاره کرد

-بله؟
جواب گوشیشو بدون اینکه ببینه کیه داد

-منم کساندرا....گفته بودی میخوای ببینیم

-اره...

-کجا باید بیام؟

-بگو کجایی میام دنبالت
@#$#@

-میدونی منو آوردی تو یه محله ی خراب تو یه ساختمون داغون دارم کم کم به سناریوهای ناجوری فکر میکنم
کساندرا با خنده گفت

زین چیزی نگفت و از پله ها بالا رفت و قفل در رو باز کرد
و وارد همون اتاق آشنا شد

همون اتاق که جای خواب دونفر و یه دستگاه پخش و تلویزیون توش بود

کساندرا به محض ورود حس میکرد نمیتونه نفس بکشه
و نفسهاش عمیق و صدادار شدن

-اینجارو یادت میاد نه؟

کساندرا دستشو روی سینه اش گذاشت و سرفه کرد

-رو یکی از اون بالشت ها جای سر توئه
زین گفت و به ملافه ها نگاه کرد:خون من و تو سابقا به کف اینجا رنگ میداد

کساندرا روی زانوهاش افتاد و درحالیکه حس میکرد دیدش داره تارتر و تارتر میشه تو جیبش دنبال اسپری آسمش گشت

زین خم شد و اسپری آسم رو ازش گرفت و روی لبهاش گذاشت

-بهتره امروز نمیری چون قراره تمام گذشته رو بیاد بیاری...همه اشو
نیشخندی زد و اضافه کرد:..هری!

-----------------

گفتم دکتر نمیخوام
کهلانی غرید و سرشو زیر پتو قایم کرد

-حرف نزن
دستشو زیر زانوها و کمرش انداخت و بلندش کرد

-بذارم زمین...
مشت بیجونشو بهش زد:تو چرا حرف تو گوشت نمیره؟بذار برم

نیثن بی توجه به غرغرهاش تو بیحالی اونو برد و سوار ماشین کرد و کمربندشو براش بست
@#$%$#@

-....هری!
زین اسم واقعی کساندرا رو به زبون آورد

-چ..چی؟
کساندرا که بخاطر استفاده از اسپری حالش بهتر شده بود با صدای خس خس مانندی پرسید

-میخوای گذشته اتو بیاد بیاری؟

-نه...
اشک تو چشمای کساندرا جمع شد :مجبورم نکن...

-چقدرشو یادت میاد که انقدر میترسی ؟
زین پرسید

-تو ...تو همه ی کابوسای لعنتی از وقتی دیدمت هستی...

-کابوس

-تو... قبلا بهم...
حرفشو نصفه گذاشت و سعی کرد نفس بکشه

-چی زین پرسید ولی قبل از اینکه کساندرا بتونه چیزی در جواب بگه گوشی زین زنگ خورد

-چیه ؟...چی ؟
زین یهو عصبی شد و روی پاهاش ایستاد و به کساندرا پشت کرد :منظورت چیه که اونا رفتن ؟
چند قدم اونور تر رفت و برگشت :ردیابی اشون کنین هرجایی که هستن پیداشون کنین و برشون گردونین

گوشی رو قطع کرد و کنار کساندرا زانو زد

-بهم نزدیک نشو... تو... بهم... تجاوز کردی...

صورت زین سخت شد و هیچی نگفت

-تو باعث شدی هیچی یادم نیاد اره ؟
زین جوابی نداد

-حرف بزن لعنتی

-برگرد خونه ات
اینو گفت و اونو تنها گذاشت و از ساختمون زد بیرون

LuvWarWhere stories live. Discover now