Chapter 06

378 50 7
                                    

از دیدگاه زین

سرم گیج میره و نمیتونم روی چیزی تمرکز کنم درد تمام بدنمو پر کرده
و بدتر از اون...
اون رفته
و من الآن خالیم
خیلی خیلی خالی...

_هی زین!!

روی یه زمین پر از گل افتادم و بارون انگار میخواد جسد ننگینمو تو خودش حل کنه

_زین پاشو!!!

قبل از اینکه دوباره از هوش برم صورتشو دیدم...اون چشما...!

###
با وحشت از خواب پریدم و به بالشتم که قبل از خواب بغلش کرده بودم چنگ زدم
با شک به اطرافم نگاه کردم و کمی طول کشید تا مطمئن شم تو اتاق نکبتیم ام و بتونم نفس کشیدنمو کنترل کنم
این اولین بارم نیست که بخاطر این کابوس از خواب میپرم ولی هنوز بهش عادت نکردم
اون پوچی و خلا تو کابوسم هنوزم یه وحشت تو دلم باقی میذاره
این همون پوچی و خلاییه که هر روز میترسم برام به وجود بیاد
هر روز...
میترسم رهام کنه و یه درد جدید به دردهام اضافه کنه
یه ترس بی پایان برای از دست دادنش...

درحالیکه من اونو خیلی وقته از دست دادم....
خیلی وقته که پوچی و خلا برام پیش اومده...

پتو رو کنار زدم و رفتم جلوی آینه
و بجای صورت معتاد یه بچه یه مرد جا افتاده تر رو دیدم
کسیکه کبودیهای روی بازوش با یه عالمه تتو مخفی شده بود
موهای سیاهم که که دیگه حوصله اشو ندارم و شیوش میکنم ولی دوباره درمیاد

خیلی سال گذشته...
خیلی تغییر کردم...
چه ظاهری و ... چه از باطن...

پس چرا اون ترس و کابوس رهام نمیکنه؟
چرا از خواب بیدار میشم و توهم میزنم که هنوز یه نوجوونم؟
اون هنوز اونجاست
و من باید ازش محافظت کنم

اون دیگه به محافظت من نیازی نداره پس چرا هر روز و هرساعت این درد باهامه؟
چرا؟

------------------------

بازپرس با حرص بلند شد و با دو دستش به میز کوبید: "لعنت بهت حرومزاده"

اما زین فقط با لبخند نگاش کرد: "خب مثل اینکه بیگناهی من اثبات شد اگه بیشتر از این نگهم دارین میتونم ازتون شکایت کنم."
با اعتماد بنفس و نیشخندی که داشت اعصاب بازپرس رو به آتیش میکشید

افسری که اونجا اومده بود تا خبر رو به بازپرس بده دستشو روی شونه ی بازپرس گذاشت تا آرومش کنه: "هی..حق با اونه...کسیکه اینکارو کرده اعتراف کرد دیگه نمیتونیم..."

بازپرس با حرص دستشو پس زد:"خودم میدونم..."

و انگشتشو به نشونه تهدید طرف صورت زین گرفت:"ولی این قضیه اینجا تموم نمیشه مالیک منتظرم تا فقط یه خطای کوچولو ازت سر بزنه تا مادرتو از اینکه پاهاشو باز کرده پشیمون کنم."

زین پوزخندی زد و تو ذهنش گفت: "اون خیلی وقته که پشیمونه."

-تهمت و فحاشی نگه داشتنم تو اداره ی پلیس درحالیکه بیگناهیم ثابت شده فقط میتونه یه نفر و پشیمون کنه
پوزخندی زد :"بهرحال من دارم میرم روز خوبی داشته باشین."

از روی صندلی بلند شد و از اتاق باز پرسی بیرون رفت

#$#$%*&*%$#$#

از نگاه کهلانی

فاک باورم نمیشه اون کله ماری حرفش درست از آب در اومد
حتی حشره هم دور و بر خونه ی زین پر نمی زد

موهامو که فرفری کرده بودمشون رو انداختم پشت گوشم دوباره رنگشون کرده بودم ولی اینبار قهوه ای تیره

با این که بدم میاد که به کله ماری گوش کردم اما یه دامن کوتاه چرم و یه تاپ یقه باز پوشیدم و یه کیف دستی کوچیک که یه دسته اش یه زنجیر بلند بود روی شونه هام انداخته بودم
در خونه رو زدم و خیلی طول نکشید که اون درو باز کرد

-سلام،هی تو حالت خوبه؟ امروز تو تلویزیون یه چیزایی دیدم
سعی کردم تا اونجایی که میشه خوب بازیگری کنم

اون فقط با سرش اشاره کرد که برم تو:بیا داخل درموردش حرف میزنیم

رفتم تو خونه و اونم پشت سرم درو بست

-حالا بگو چی شده بود؟ الان حالت خوبه؟
بر گشتم سمتش

-اره, ولی مجرم اصلی اعتراف کرد و ازم رفع اتهام شد
نیشخندی زد

-چرا من حس میکنم ریگی به کفش این ماجراست؟😏

-اینش دیگه به تو ربطی نداره
اون یجورایی هشدار داد تا پامو از گلیمم دراز تر نکنم

-باشه پس بیا بریم سر کاری که بهم مربوط باشه
فعلا تسلیم حرفش شدم اما بعدها قرار نیست به این سادگی بذارم چیزی ازم مخفی بمونه
تمام گذشته و نقطه ضعفاشو یاد میگیرم و ازشون استفاده میکنم
کایلا اینبار ازت میبرم

LuvWarDonde viven las historias. Descúbrelo ahora