Chapter 67

115 18 2
                                    

-اون کجاست؟

-زین...

-اون کجاست لعنتی؟

-بنظرت من میدونم؟و اگه میدونستم بهت میگفتم؟

زین خواست چیزی درجواب بگه ولی گوشیش زنگ خورد و مجبور شد خشمشو نسبت به نیثن عقب بندازه

-...کدوم جاده؟...
و به ساعتش نگاه کرد:..پلاک ماشیشنش... ؟؟

-لعنتی فقط بذار بره
نیثن اعتراض کرد چون میدونست زین داره از جاسوس هاش درمورد مکان کهلانی اطلاعات میگیره
اما زین اونو عقب روند

-شماره ی خط گوشیشو برام بفرست
و تماس رو قطع کرد

-زین بس کن...
نیثن گفت و قبل از اینکه زین بخواد بره جلوش ایستاد:من اینکارو کردم... انقدر ترسوندمش تا بتونه بفهمه تو فقط یه آشغالی که قراره اونو به کشتن بده... فقط بذار بره انقدر سخته؟...

زین مشت محکمی به صورت نیثن زد طوریکه اون روی زانوهاش افتاد

و چند ثانیه هردوشون با نفرت بهم خیره شدن و زین رشته ی نگاهشونو پاره کرد و از خونه زد بیرون
@#$%$#@
گوشی کهلانی زنگ خورد و اخماش تو هم رفت
این خط جدید بود و کسی رو نداشت که بخواد بهش زنگ بزنه
پس تصمیم گرفت تا اونجاییکه میشه نادیده اش بگیره و فقط تا شهری که روی نقشه علامتش زده بود برونه و اونجا بشه همون کهلانی پریش ای که میخواست
شهر جدید آدمهای جدید زندگی جدید...
دستشو روی شکمش گذاشت... همراه یکی از گذشته

لبشو از هیجان گاز گرفت و جلوی خودشو گرفت تا تخته گاز نرونه

ولی صدای زنگ گوشی کوفتیش رو مخش بود
یعنی کی میتونه باشه که به یه خط تازه فعال شده زنگ میزنه؟
خواست گوشیشو از کیفش دربیاره که با جوابی که تو ذهنش اومد خونش یخ زد

زین

لعنتی!
زیر لب فحش داد و گوشیو پرت کرد بیرون ماشین و از تو آیینه ی جلوی ماشین به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی تعقیبش نمیکنه

و خوشبختانه کسی پشت سرش نبود و نفسی از سر آسودگی کشید
ولی یهو از ناکجا یه موتورسیکلت پشت سرش ظاهر شد و لازم نبود کسی به کهلانی بگه صورت شیطانی مخفی شده پشت کلاه کاسکت کیه

دنده رو عوض کرد و پاشو روی پدال گاز فشرد تا جاییکه ممکنه بین خودش و اون فاصله بندازه

ولی انگار دور شدن از پسر شیطان غیرممکن بود

کهلانی وقتی متوجه شد زین داره از کنارش رد میشه میخواست پدال گاز رو به کف ماشین بچسبونه ولی ترس از اینکه نتونه ماشینو کنترل کنه و به بچه اش صدمه بزنه نمیذاشت بتونه فکرشو عملی کنه

زین کمی جلوتر موتور رو تو مسیر جاده متوقف کرد تا سد راهش بشه کهلانی مجبور شد ترمز کنه

و با نفرت و وحشت به زین خیره شد
زین کاسکتش رو برداشت و رفت سمت ماشین و در سمت راننده رو باز کرد

-پیاده شو

-لعنتی دست از سرم بردار انقدر کار سختیه؟

-بهت گفتم پیاده شو

-نمیخوام... فقط بذار برم لعنتی
کهلانی داد زد ولی با اسلحه ایکه بسمتش نشونه رفت حرفشو خورد

فلش بک
-برای اون مهم نیست که گلوله ایکه تورو میکشه میتونه توله ی تو راهتم بکشه
پایان فلش بک

-پیاده شو...

-چرا اینکارو باهام میکنی؟

-پیاده شو

کهلانی کمربندشو باز کرد و انگشتای آهنی زین رو پشت گردنش حس کرد که اونو از ماشین بیرون کشیدن و از درد لبشو گاز گرفت

و نمیتونست روی پاهاش بایسته

-جفتمونو تو درد سر بزرگی انداختی...
این چیزی بود كه زین زمزمه کرد قبل از اینکه اونو روی صندلی سمت شاگرد هل بده

و رفت پشت فرمون نشست و از آیینه ی جلو به عقب نگاه کرد

-انگار مهمونامونم رسیدن
اینو گفت و ماشینو دوباره روشن کرد و پاشو روی پدال گاز فشار داد
کهلانی به عقب نگاه کرد تا بفهمه منظور زین از مهمونا چیه و چشمش به یه اچ بک سیاه خورد
و قبل از اینکه بتونه بپرسه که اونا کین ماشین از جاش کنده شد و اون به صندلی چسبید



LuvWarWhere stories live. Discover now