-زین ؟
-هوم ؟
اون با چشمای بسته گفت-میشه بذاری برم ؟
گفت چون هرچی بیشتر با اون تو تخت میموند بیشتر میترسید
لمسش انگار داشت اونو میکشت و نفسش مسمومش میکرد
دستش که اونو تو بغلش گرفته بود انگار داشت خفه اش میکرد-پیشم بمون
-بذار برم...
اما زین اونو محکمتر تو آغوشش گرفت
-زین...
باز شدن دستشو از دور بدنش و پایین اومدنش بسمت شکمشو حس کردملعنتی
دوباره نه...
میدونم که اگه میخواست هرکاری کنه من توان مقابله نداشت و نیثن هم نمیتونست کمکش کنهبا هیولا تنها مونده بود
مثل یه بره که با گرگ تنها مونده باشه
اون دستشو پایین شکمش گذاشت
-اون چند ماهش بود ؟
زیرگوشش زمزمه کرد-چ.. چی ؟
-بچه...
صدای زین تو گوشش وقتی اینو گفت مثل ناقوس مرگ صدا کرد-ولم کن...
اشکاهای که تو چشمهاش جمع شده بود سرازیر شد و خواست بلند شه تا بره اما زین اونو با فشار دستش روی تخت بگردوند و نتونست :زین بذار برم-دلم نمیخواست بمیره...
اینو گفت و کهلانی رو بیشتر تو آغوشش فشرد :برای اینکه جلوتو بگیرم دیر شده بود...کهلانی لبشو گاز گرفت تا گریه اشو خفه کنه
و حس کرد شونه اش خیس شد و روشو برگردوند
و چیزی رو دید که مطمئن بود هرگز نمیبینه
اشکهاییکه از چشمهای زین میوفتادن
و انگار بعدش دیگه نتونست در برابر گیجی الکل خونش مقاومت کنه و به خواب رفت
و کهلانی دستشو از دور گردنش باز کرد و بسرعت بسمت اتاقش دویید
YOU ARE READING
LuvWar
Fanfictionاونا یادشون نمیومد که من کیم و هویتم براشون فقط درد بود پس گذاشتم تو فراموشی بمونن و خودم... سرم به انتقام گرمه