Chapter 60

141 18 2
                                    

-زین ؟

-هوم ؟
اون با چشمای بسته گفت

-میشه بذاری برم ؟
گفت چون هرچی بیشتر با اون تو تخت میموند بیشتر میترسید
لمسش انگار داشت اونو میکشت و نفسش مسمومش میکرد
دستش که اونو تو بغلش گرفته بود انگار داشت خفه اش میکرد

-پیشم بمون

-بذار برم...

اما زین اونو محکمتر تو آغوشش گرفت

-زین...
باز شدن دستشو از دور بدنش و پایین اومدنش بسمت شکمشو حس کردم

لعنتی
دوباره نه...
میدونم که اگه میخواست هرکاری کنه من توان مقابله نداشت و نیثن هم نمیتونست کمکش کنه

با هیولا تنها مونده بود

مثل یه بره که با گرگ تنها مونده باشه

اون دستشو پایین شکمش گذاشت

-اون چند ماهش بود ؟
زیرگوشش زمزمه کرد

-چ.. چی ؟

-بچه...
صدای زین تو گوشش وقتی اینو گفت مثل ناقوس مرگ صدا کرد

-ولم کن...
اشکاهای که تو چشمهاش جمع شده بود سرازیر شد و خواست بلند شه تا بره اما زین اونو با فشار دستش روی تخت بگردوند و نتونست :زین بذار برم

-دلم نمیخواست بمیره...
اینو گفت و کهلانی رو بیشتر تو آغوشش فشرد :برای اینکه جلوتو بگیرم دیر شده بود...

کهلانی لبشو گاز گرفت تا گریه اشو خفه کنه

و حس کرد شونه اش خیس شد و روشو برگردوند

و چیزی رو دید که مطمئن بود هرگز نمیبینه

اشکهاییکه از چشمهای زین میوفتادن

و انگار بعدش دیگه نتونست در برابر گیجی الکل خونش مقاومت کنه و به خواب رفت

و کهلانی دستشو از دور گردنش باز کرد و بسرعت بسمت اتاقش دویید

LuvWarWhere stories live. Discover now