💫193👁

168 17 1
                                    


🔥عرفان🔥

لحظه به لحظه همه چیز داشت مطابق میلم میگذشت.
حسین دیگه از ابراز علاقه اش برای من خجالتی نمیکشید.
راحت میبوسیدم و بغلم میکرد و جواب تک تک ابراز علاقه هام رو میداد!

اما میدونستم رابطه خواستن ازش یکم زیادی زوده.
قطعا براش صبر میکردم و اول براش خاطره های قشنگ میساختم.

بعد از گذروندن آخرین سال دبیرستان و کنکور و ورودمون به دانشگاه خیلی راحت میتونستیم مستقل بشیم.
خب بابام به عارفه و عارف و من گفته بود که هر وقت رفتیم دانشگاه میتونیم یه خونه ی مستقل با حساب بانکیمون و پس اندازمون بخریم!
اون موقع چه حسین بخواد و چه نخواد میبرمش خونه ای که در آینده قراره بگیرم.

با درد پیشونیم دستم رو روش گذاشتم و به حسین چشم دوختم که اخمو گفت:
عرفان...حواست کجاست؟!دارم میگم وقت دادم تمرین رو حل کنی چیشد پس؟!

پیشونیم رو ماساژ دادم و با خنده ای گفتم:
برای چی میزنی عزیزم ...داشتم روش فکر میکردم دیگه! 

چشم غره ای برام رفت و گفت:
شرط میبندم که اصلا گوش ندادی موقعی که داشتم برات توضیح میدادم!

اخمو گفتم:
خب سخته...فیزیک هم شد درس؟!

آخی کشید و گفت:
عرفان حدودا یه پنج شش ماهه دیگه کنکوره...میخوای سال اول قبول بشی باید پا به پای امتحانات مدرسه دقیق بخونی!

💫Drown your gaze👁Onde as histórias ganham vida. Descobre agora