💫103👁

361 41 0
                                    

🌈راوی🌈

پسرکش حسود بود و خب میشد توی نگاه اولم این موضوع رو تشخیص داد!

آخ که چقدر دوست داشت حسادتش رو نسبت خودش!
دلش میخواست تا عمر داره حسادتش رو روی خودش ببینه و کیف کنه!
کیف کنه که تنها اونه که توی وجود و ذهن معشوقش لونه کرده و نه کسه دیگه ای!

وقتی حرف هاش رو زد و راز درونش رو و در واقع عشقی که بهش داشت رو بیرون ریخت بغضی که توی چشای زیبای زندگیش نقش بسته بود از بین رفت و عشقی توی چشاش نمایان شد که سزار خسته از مبارزه رو تا بی نهایت خوشحال میکرد.

دلش میخواست محکم به سینه اش بچسبه و دیگه هیچ وقت رهاش نکنه و قطعا کامل شدن باهاش رو میخواست اما نمیخواست بدون جبران کردن این همه سختی که بهش داده دست به جسم درد دیده اش بزنه!

دست روی پشت گردنش گذاشت که با چشای معصوم و آرومش بهش چشم دوخت و با لبخندی پر از محبت بهشون چشم دوخت و گفت:
ببینم دکیمون مگه خجالت کشیدن هم بلده؟!

آروم خندید و دستش رو پس زد و یه آن روش خیمه زد.
سزار از این حرکت یهویی شوکه شد و به چشای وحشی شده اش چشم دوخت.
مکثی کرد و با دیدن قلدریش پوزخندی زد و گفت:
الآن دقیقا حس ببر بودن کردی که تونستی من رو بخوابونی زیرت؟!

مهران لبخندی شیطون زد و گفت:
پس چی فکر کردی؟!

خندید و از پشت مو هاش گرفت و آروم کشید و گفت:
اما من فکر میکنم یه پیشی کوچولو که دنبال غذاست رم کرده همین!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now