💫25👁

516 66 4
                                    


🌈راوی🌈

بعد از پیامک شاهان متوجه ی نیامدن پسرش شد!
لبخندی روی لباش نشست.
اینکه پسرش با ماشین رفته بود و خواهان برگشتن نبود نشون میداد درگیر موضوعی جز با عشقش نیست!
شاهان رو خوب میشناخت و میدونست چیزی که بخواد رو حتما به دست میاره چه با زور و چه با نرمش!

از بیرون دو پرس کباب کوبیده گرفت و با پلاستیک های شام وارد خونه شد.
مهیار رو صدا زد اما خبری از مرد محبوبش نبود!

با صدای گیتار به سمتش رفت.
روی تراس پیدا کردش که با صدای دلنشینش و دست های هنرمندش مشغول نواختن ملودی با احساس بود!
لبخندی با بغض روی لباش نشست.
چقدر گذشته بود از اون دوران؟!
چقدر دلتنگی کشید تا بالاخره بهش برسه؟!
چند شب حسرت با اون خوابیدن رو به دوش کشید و پلک روی هم گذاشت؟!

آهی کشید و با صدای مهیار بود که بهش چشم دوخت و گفت:
اومدی؟!والا فکر کردم رفتی غذا بسازی!

خندید به غر غر های یارش و رفت جلو و بدون هیچ ترسی بوسه ای روی لب هاش نشوند و روی مو های بلندش رو که دو طرف شونه هاش رو پر کرده بود و رنگ های زیبایی روش نقش بسته بود رو نوازش کرد و گفت:
میدونم خیلی روی گرسنگی حساسی...دیگه ببخشید دیر شد عزیزم!

مهیار لبخندی زد و بلند شد و گیتارش رو گذاشت روی میز و رفت سمتش و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و با عسلی های شیطونش به چشای مردش خیره شد و لب زد:
میدونی چی راضیم میکنه کاری که باهام کردی رو فراموش کنم؟!

مهرداد با غم سر پایین انداخت و چیزی نگفت که مهیار روی پیشونیش رو بوسید و لب زد:
وقتی صدات از آهنگ هایی که میخونم دلنشین تره یا حتی نگاه کردن به چشات از نگاه کردم به شب پر ستاره برام قشنگ تره...

مهرداد با حرف هاش به قدیم برگشت.
تموم اون لحظات ناب و آشنایی با اون.
وقتی تنها بیست سال داشت و ریزه میزه بود و پر از شیطنت و مهردادی که هیکلی بود و روش غیرت داشت و گاه پسرک رو بخاطر شیطنت هاش تنبیه میکرد و میزد و رابطه های خشنش که پسرک رو به گریه مینداخت اما تهش میشد هم آغوشی و پناه بردنش توی آغوشش!
اون بیشتر عین پدری بود براش و بزرگش میکرد میون تنهایی!

دست های مردونه و محکمش رو دور کمرش قفل کرد و عشق دیرینه اش رو به سینه اش فشرد.
مهیار از این آغوش اشک هاش جاری شد.
از محکم بودن خسته شده بود.
از اینکه باید خودش رو به اون راه میزد تا فراموش کنه چی به هر دوشون گذشته!
شاید برای همین محکم وایساد و به پسرش کفت که چه نسبتی با پدرش داره تا پاش رو محکم تر بکنه!
دیگه دوری از مردش رو نداشت!
این مرد و همه چیزش حقش بود که اون زن ازش گرفته بودش!

🍫مهران🍫

با درد روی زمین افتاده بودم.
دست و پاهام رو از اون تخته های چوبه ضربدری مانند باز کرده بود اما دست هام رو پشت سرم به ستونی بسته بود و فقط پاهام باز بود ولی فایده ای هم نداشت از بس که با کمربند زده بودم نمیتونستم روی پاهام وایسم!

این چندمین باری بود که عین بچه ای زدم زیر گریه.
هم سردم بود و هم تشنه ام و کمی گرسنه!

با باز شدن دری که بخاطر صدای دلخراشش معلوم بود آهنی و زنگ زده هست.
دوباره صدای همون کفش ها توی سالن پیچید.
با ترس توی خودم جمع شدم.
اومد نزدیک و نزدیک تر.
چون چشام بسته بود نمیتونستم ببینمش.
مهر سکوت به لبام زدم.
نمیخواستم دوباره طعم اون دست های سنگینش رو بچشم.
وقتی جلوم نشست گرمای بدنش رو حس کردم.
از چونه ام گرفت و بلندم کرد.
تنها ناله ی خفه ای بخاطر فشرده شدن فکم از میون لبام خارج شد که نزدیک لبام لب زد:
برات غذا آوردم بی چون و چرا تهش رو کوفت میکنی وگرنه...

میون حرفش بود که از اعمال قدرت و دستوراتش حالم بهم خورد.
من آدمی نودم که زیر بار زور برم و هر چقدر هم که سعی میکردم نمیتونستم آروم بگیرم.
با لبایی که البته میلرزید لب زدم:
من هیچی نمیخورم...

فکم رو محکم فشرد که صورتم از درد جمع شد و نالیدم.
در حالی که صدای ساییده شدن دندون هاش روی هم به گوشم میرسید لب زد:
مگه نگفتم خفه خون بگیری؟!نکنه اون همه چوبی که خوردی کمته...بیشتر کنم؟!هان؟!

با فکر به چند لحظه ی پیش بغض کردم و لب زدم:
چرا باهام اینجوری میکنی؟!

پوزخندی زد و با پشت دست چند بار زد روی صورتم و گفت:
شاید میخوام بهت نشون بدم قدرتی که هی به این و اون نشون میدی نصفه قدرتم نیست!جوجه بادکنکی!

حرصم گرفت و داد زدم:
تو نامردی...دست و دست و پاهام رو بستی و کتکم زدی و حتی نزاشتی از خودم دفاع...

از مو هام گرفت و کشید و گفت:
ببینم هنوز بدنت میخاره؟!پوستت برای چشیدن ضربه دستم به جای ضربه کمربند له له میزنه نه؟!

با حرفی که زد دیگه واقعا خفه شدم.
پوزخندی زد و نوک انگشتش رو از روی گونه ام به سمت چونه ام برد و گفت:
اما از حق نگذریم علاوه بر جوجه بادکنکی بودنت خوشگلی دکی!

از حرفش چندشم شد و صورتم رو کج کردم که سیلی توی صورتم نشست و روی زمین خوابیدم.
به قدری ضربه ی دستش قوی بود که اصلا نمیتونستی تعادل خودت رو حفظ کنی!

لبم دوباره سوخت و به نظر پارگیش دوباره خون ریزیش شروع شد.
رفت پستم و دست هام رو باز کرد و بی توجه به سر و وضع خونی و مالیم سینی غذا رو جلوم گذاشت و گفت:
یه ربع وقت داری همه اش رو بخوری...فهمیدی؟!

سرم رو پایین انداختم که غرید:
فهمیدی؟!

هر بار که داد میزد بغض میکردم.
واقعا ازش میترسیدم.
به چشم بندم اشاره کردم و گفتم:
آخه اینجوری که نمیشه...

چشم بند رو از روی سرم کشید.
چشام تار میدید.
چند باری پلک زدم تا تونستم تصویر واضحی داشته باشم.
اون مرد خیلی قدر بود!
دقیقا یه غوله بی شاخ و دم و البته خیلیم پر جذبه و هیکلی خاص!

بلند شد و با هشدار گفت:
اومدم باید تموم شده باشه!

سری تکون دادم که باز داد زد و گفت:
مگه لالی...زبون نداری بگی بله یا چشم؟!

از صدای بلندش چشام رو بستم و گفتم:
بله!

دیگه هیچی نگفت و با گام های بلند رفت و در و محکم بست!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now