💫79👁

347 51 0
                                    


🔥عرفان🔥

اون روز وقتی عارف اومد خونه هیچی بهم نگفت و فقط گفت خودش از پس ماجرا براومده و خسارت رو پرداخت کرده اما میتونستم حدس بزنم یه چیزیش شده چون توی چشاش پر از تردید و استرس و دگرگونی بود!

دیگه توی مدرسه هیچ انرژی نداشتم.
انگار همه یه شک هایی کرده بودن.
خب من و حسین حسابی با هم جور شده بودیم و اینکه یهو بزنیم به تیپ و تاپ هم براشون عجیب و غیر قابل باور بود!

با بغض گوشه ی حیاط نشسته بودم.
غرق در افکارم بودم که یهو کسی کنارم نشست.
با نگاه نکردن بهش هم میتونستم بفهمم کیه!
شاهان بود که به محض نشستن پس گردنی بهم زد.
ناراحت نشدم و لبخند تلخی زدم و با خنده ای با تمسخر لب زد:
هی پسر اینجا نشستی تا بیاد و بگه غلط کردم؟!خب پاشو یه حرکتی بزن...اصلا شده بده خفتش کنن و بیارنش تو اتاقت و ببندش به تخت و...

مشتی به بازوش زدم و گفتم:
ببند شاهان!

خندید و یهو جدی دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:
ببین داداشه من...نباس بیخیالش بشی و بسپاریش دست روزگار...چیزی که ماله توعه ماله توعه...چیزی از آن توست روزی پیدات میکنه...افتاد؟!

پوزخندی زدم و با بغض لب زدم:
حالا از کجا میدونی اون طرفی که درگیرشم حسینه؟!

تکخنده ای زد و گفت:
اینکه رفتی اسمش رو تتو زدی روی دستت رو بگم و یا نگاه های چشم کور کننده ات روش؟!

آستینم رو بیشتر پایین کشیدم و مچ دستش رو پوشوندم و با اخمی لب زدم:
حالا هر چی...

نگاه معصومانه ام رو بهش دادم و گفتم:
شاهان...داداش...

لبخندی زد تا حرفم رو ادامه بدم که قطره اشکی بدون هیچ مقاومتی روی صورتم چکید و لب زدم:
خیلی خاطرش رو میخوام!

لبخندش رو جمع کرد و آهی کشید و سرم رو به سینه اش چسبوند و گفت:
هی آروم...میفهمم چی میگی...بزرگ ترین چالش زندگی عاشقیه...اما تو برو خداروشکر کن که یه طرفه نیست...

اشکم رو پاک کردم و خیره به چشاش لب زدم:
یعنی میگی اون هم دوستم داره؟!

مو هام رو پخش کرد و با خنده ای تو گلویی لب زد:
اگه دوستت نداشت اینقدر بهم میریخت و یا برات قیافه میگرفت؟!میرفت با کسه دیگه دوستی میکرد و باج هم بهت نمیداد اما میبینی که توی خلوت خودشه و نمیخواد کسی بهش نزدیک بشه!

💫Drown your gaze👁Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu