💫145👁

240 23 0
                                    


🐺شاهان🐺

آقای سیار بلند شد و عینکش رو درست مقابل چشم هاش قرار داد و گفت:
یعنی همهتون با چیزی که کشورتون منع کرده و اسلام باهاش مخالفه و ده ها آیه قرآنی اومده که میگه چنین چیزی که باعث رنجش خانواده و انسان ها میشه...

دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند شدم و گفتم:
آقا برای چی دارین چیزی که خودتون قبولش ندارین رو به دیگران تحمیل میکنین؟!این رو باید بدونین حداقل که شما نباید نظر و تفکرت رو بر روی کسی غالب کنی و فقط میتونی نظر بدی در کنار بقیه همین!

به قدری عصبی شد از تندیم که با اخمی نگاهم کرد و گفت:
فکر میکنم بهتر باشه بقیه نظراتتون رو آقای مدیر بشنوه آقای شاهان!

پوزخندی زدم و بدون مکثی سمت دفتر رفتم.
میدونستم آیدن اونجاست و برای همین پام رو سمت دفتر آقای مدیر گذاشتم ثگرنه به هیچ عنوان شاهان نمیتونست از کسی جز آیدن حرف شنوی داشته باشه!

میخواستم فقط ببینمش.
اون چشای پر از عشق و اقیانوس آرامش!

وقتی در زدم و اجازه ی ورود دادن با پدر رو به رو شدم!

مهرداد با دیدنم خندید و گفت:
به چه حلال زاده هم هست گل پسرم!

لبخندی زدم و تازه چشمم به آیدن افتاد.
پشت میز مدیر نشسته بود.
عصبی روی صندلی مقابل مهرداد نشستم و گفتم:
من دیگه سر زنگ دبیر دینی نمیشینم!

آیدن اخمی عصبی کرد و گفت:
شاهان نگو که فرستادنت دفتر؟!

حرصی دست هام رو مشت کردم و گفتم:
آره اصلا دلم میخواست یه مشت خوشگل بخوابم زیر فک اون مرتیکه که غلط اضافی نکنه و بگه عشق حرامه!

💫Drown your gaze👁Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora