💫69👁

389 49 0
                                    

🔥عرفان🔥

با بغض به نقطه ای خیره شدم.
روی صندلی پارک نشسته بودم.
ای کاش میمردم اما اون حرف ها رو از حسین نمیشنیدم!

با صدای آرامش بخش عارف سرم رو بلند کردم و بهش چشم دوختم و اشکی از صورتم چکید و گفتم:
عارف...داداش...هق...

سریع اومد سمتم و بغلم کرد که دست هام رو دور تنش حلقه کردم و نالیدم و اشک هام جاری شد.
قلبم شکسته بود و داغون شده بودم.
میخواستم نباشم و این روز رو نبینم!

عارف تا ماشین همراهیم کرد و بعد نشوندم روی صندلی جلو و نشستن خودش پشت فرمون رو بهم که بی صدا اشک میریختم گفت:
میگی چیشده تا یه جور بزنم تو دهنت که همه ی حرف هات رو از دلت بریزی بیرون...آخه چت شده که درس هات رو باز جدی نمیگیری و...

میون حرف کوبیدم به داشبورد و غریدم:
عارفففف...دردم درد درس و آینده ام نیستتتتت...

متعجب و شوکه و ترسیده بهم خیره شد.
دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و نزدیک صورتم لب زد:
عرفان...داداشم...عزیزم...دورت بگردم چیشده؟!چرا به این روز افتادی؟!کی باعث شده؟!

دستش رو گرفتم و تنها لب زدم:
حسین!

عارف ناباور نگاهش رو به چشام داد و گفت:
حسین؟!همون دوستت...همون که...

میون حرفش سر تکون دادم و گفتم:
آره...همون دوستم...هق...همون کسی که عاشقش شدم...هق...من رو طرد کرد...

وقتی دوباره به هق هق افتادم عارف هم بغضی توی چشاش شکل گرفت و به دقیقه نکشیده اشکش چکید!

سرم رو روی شونه اش گذاشت و دستم رو گرفت و گفت:
قربونت برم گریه نکن...داداش پیشته...نمیزارم اینجوری تموم بشه و عشقت کور بشه...شده با حسین حرف میزنم و هر کاری میکنم نظرش رو عوض کنه و...

سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
نه عارف...نه داداش من...حسین الآن داغه...وگرنه اون آدمی نبود که بخواد اینجوری کسی رو خورد کنه...فعلا میخوام سکوت کنم تا یکم آروم بشه...بعدا کم کم شروع میکنم به پیشروی کردن!

سری تکون داد و با لبخند تلخی روی مو هام رو بوسید و اشک هام رو پاک کرد و گفت:
باشه عشقه داداش...هر کاری صلاحه بکن و بدون مثه کوه پشتتم!

با لبخندی بغلم کرد.
بغلی از جنس عشق و آرامش و همخونی که قند توی دلت آب میکنه!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now