💫89👁

370 53 6
                                    

✨عارف✨

پشت میز دو نفری ای گوشه ی رستوران نشستیم.
خجالت میکشیدم از اتفاقی که افتاد و دیدن این روی صمیمی و گرمش.

فکر نمیکردم اون آدم پر ابهت و مغرور بخواد یه همچین اخلاق خوبی رو پنهون کنه.

غذاها رو که گارسون روی میز چید با بی میلی به بشقابم نگاه کردم.
انگار متوجه شد که گفت:
عارف؟!

این اولین باری بود که اسمم رو بدون فامیلی یا آقایی میگفت و منم با بی جنبگی قلبم داشت از دهنم میزد بیرون!

سعی کردم هول شدنم رو پنهون کنم و با لبخندی مصنوعی لب زدم:
بله؟!

لبخند ملیحی و جذابی زد و گفت:
اگه بخاطر امروز اشتهات کور شده بهم بگو تا بزنم توی گوشت...

متعجب نگاهش کردم که با مکثی کرد و با خنده گفت:
بی میلی و از این لوس بازی ها رو جلوی من انجام نده که کلا قاعده ام اینه مرد ایرونی باید پر اشتها باشه!

خندیدم به حرفش.
واقعا دیدن این جنبه ی اخلاقیش که برخلاف ظاهرش خیلی خاکی و شکمو بود حالم رو خوب میکرد!

برای یه لحظه تموم بی اشتهاییم از بین رفت و پا به پاش شروع به خوردن کردم.
با نگاهی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت:
اوهوم حالا شد...لوپ هات باید پر بشه موقع خوردن زود...

میون خوردن و جوییدن به خنده افتادم و سریع آب خوردم تا خفه نشم.
با دیدن وضعیتم به خنده افتاد.
خیره به خنده های مردونه و جذابش با لبخندی که پشتش پر از حس های جدید و عشق بود خیره به چشاش لب زدم:
راد...مهر؟!

میون خنده لب زد:
جانم؟!

تکخنده ای با خجالت زدم و گفتم:
خیلی ممنونم برای امروز!

دستش رو سمت صورتم آورد و روی مو هام رو پخش کرد و گفت:
قابلی نداشت گل پسر!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now