💫18👁

476 72 14
                                    

💫آیدن💫

چیزی که میشنیدم قشنگ یه اعتراف عاشقانه بود!
نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم.
با دلهوره و تپش قلبی که پیدا کرده بودم چشم ازش گرفتم.
میخواستم از اون فضا خارج بشم.
کمی میونمون به سکوت گذشت.
انگار خودش هم میدونست هضم جمله اش کمی وقت میبره.
در آخر تصمیمم رو گرفتم.
بلند شدم و اون هم بلافاصله بلند شد.

خواستم از اون اتاق و شرایطی که توش بودم خارج بشم.
به سمت در گام برداشتم اما مچ دستم میون راه اسیر شد.
خواستم دستم رو بکشم اما صبر کردم.
دروغ بود اگه میگفتم حسی بهش نداشتم.
با لحن آرومی لب زد:
میدونم تند رفتم اما لطفا بهش فکر کن...

نباید سکوت میکردم.
باید هر جوری که شده جلوی این احساسات زودگذر رو میگرفتم.
به هر حال اون یه بچه بود و توی سنی بود که اینجور حس و حال دامن گیرش میشد و مثه من نمیتونست منطقی برخورد کنه!

میون حرفش بود که حرفش رو قطع کردم و برگشتم سمتش و با لحن جدی گفتم:
ببین شاهان من نمیتونم یه همچین چیزی رو قبول کنم...اصلا میدونی توی چه شرایطی هستیم؟!اصلا میدونی من چند سالمه و...

اومد جلو و یه قدیمیم وایساد.
حس عجیبی داشتم و همگام با قدمش به سمت عقب رفتم که حرصی از بازوم گرفت و فشرد.
اعمال قدرتش باعث ترسم شد.
از مچ دستش گرفتم که دستم رو ول کنه اما اون یه قدم جلو تر اومد و با لحن جدی لب زد:
من خودم و غرورم رو کنار گذاشتم بخاطرت بعد تو حتی نمیخوای راجبش فکر کنی؟!

نمیدونستم چی بگم.
کلافه بودم.
خواستم دوباره بی اهمیت از کلاس خارج بشم.
تنها دلم دور شدن میخواست که این بار دستم رو محکم تر گرفت و به سمت خودش کشید.
یه سانتی صورتم بود.
نفس های گرمش به صورتم برخورد میکرد.
با دندون های چفت شده و خیره به چشام لب زد:
دوستت دارم...

همه چیز محو شد.
همه چیز گنگ شد.
تنها و تنها اون و صداش و دوستت دارمش توی وجودم اکو میشد!
نمیشنیدم چی میگه!
حس میکردم!
حس میکردم تموم احساسش رو!
عین پسر بچه ای که میون راهی گم شده دنبال دست پدر و مادرم میگشتم تا بگیرمش و نجات پیدا کنم!

با به صدا دراومدن صدای زنگ تفریح بلاخره راه فراری پیدا شه.
دل و جرعت به خرج دادم و برای احتیاط کردن و دوری از رابطه ی خطرناکی که میدونستم زندگی توی ایران رو برام سخت میکنه و همینطور هم جایگاهی که بین همدیگه داشتیم اون شاگرد و من معلم با لحن سردی لب زدم:
شاهان بهتره فراموشش کنی...من و تو هیچ وقت نمیتونیم با هم رابطه ای رو شروع کنیم!

با چشای به خون نشسته نگاهم کرد.
بدون هیچ حرفی به سمت در رفت و قبل خروج لب زد:
پشیمونت میکنم آقا معلم!

آقا معلم رو با تحقیر گفت و از اتاق خارج شد و در رو محکم کوبید!

بغضی به گلوم چنگ زد.
درسته که مرد بودم و تنهایی زندگی میکردم و روی پای خودم وایساده بودم اما هنوز هم پسرک درونم زنده بود!
هنوز هم شکنندگی کودکیم رو داشتم و حساس بودم و با هر حرفی زود ناراحت میشدم.
قطره اشکی که بی اختیار چکید رو پاک کردم و از اتاق زدم بیرون.
زنگ بعد رو کنسل کردم و به معاون سپردم به حسین بگه تموم ورقه های امتحانی رو جمع کنه و با خودش ببره خونه و فردا بهم تحویل بده!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now