💫63👁

373 46 6
                                    

🔱سزار🔱

برای رسیدن به تمامش هر کاری میکردم اما توی شرایطی نه که اون اینجوری سرکشی و بی ادبی میکرد!

حرصم گرفت وقتی اینقدر بی احترامی ازش دیدم.
خب هر چی نباشه از چند سالی بیشتر توی این دنیا گذرونده بودم و بزرگ ترش که بودم!
هر چیدر که تحصیل کرده و درست زندگی کرده باشی اما احترام به بزرگ تر رو بلد نباشی هیچی نیستی و منم نمیخوام پارتنرم توی این مورد تهی و تو خالی باشه!
هر جور که شده آدم میکردم و بهش یاد میدادم که با بزرگ ترش چجوری نشست و برخواست کنه!

نمیخواستم سمت انباری ببرمش اما مجبورم کرده بود.
نزدیک انباری که شدیم با پا در رو هول دادم که با صدا بدی به دیوار برخورد کرد.
پرتش کردم وسط سالن تاریک و کثیفش.
سمتش گام برداشتم و از یقه اش گرفتم و به چشای غرق در دردش خیره شدم.
انگار هنوز مریضی از تنش درنیومده بود که حرکاتش عین قبل سریع نبود و دردش با هر ضربه چند برابر میشد که اینجوری ضعیف و بیجون دردش رو بروز میداد!

دلم نمیومد دست روی آدم مریض بلند کنم و جز مرام و مردونگیم نبود اما حداقل میتونستم بهش ترس بدم که نمیتونستم؟!

با فکری که به سرم زد پوزخندی زدم و سمت ستون بردمش.
مقاومت میکرد اما نمیتونست از پسم بربیاد.
از دست هاش گرفت و پشتش کمرش به ستون بستم.
با حرص خواست چیزی بگه که از فکش گرفتم و فشردم و خیره به لباش لب زدم:
تخم کن یه چیزی از دهنت بنداز بیرون تا نشونت بدم سزار در واقع عزرائیلته و نه کسی که خاطرت رو میخواد!

با حرفم و در واقع اعترافم یهویی بدنش شول شد.
خیره به چشام شوکه نگاهم میکرد.
توی دلم لبخندی نشست.
چقدر اعتراف کردن حتی به کوچیک ترین شکل ممکنش بهش بهم چسبیده بود!

چسبی رو با دندون بردیم و روی لباش زدم.
سمت کمد رفتم و طناب نازکی رو برداشتم و چند بار دور دستم گردوندم و توی هوا ضربه زدم و صدای شکافته شدن هوا بدنش رو لرزوند.
توی ترسش خوددار نبود چون هر بار که تنبیهش کردم و به هر نحوی دستم روش بلند شد سالم از زیر دستم بیرون نیومده بود!

وقتی بهش نزدیک شدم دستم رو بالا بردم و یه آن طناب رو کنار پاهاش و فاصله ی چند سانتی پاهاش نشوندم.
بدنش لرزید و صدایی از جنس ترس پشت لبای بسته اش تولید کرد که خنده ام گرفت و پوزخندی با صدا بهش زدم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now