💫155👁

237 30 5
                                    

☀حسین☀

با ذوق بلند شد و اومد سمتم و محکم بغلم کرد که خندید و گفت:
الهی قربونت برم...

روی صورتم رو بوسید که یه حس شیرینی رو با تموم وجودم حس کردم و بی اختیار لبام روی صورتش نشست!

وقتی ازش فاصله گرفتم دست روس رد بوسه ی نامحسوس گذاشت و سمت لباش برد و بوسید و قطره اشکی از صورتش چکید که شوکه نگاهش کردم!

دستم رو سمت صورتش بردم و با خجالت و اخمی لب زدم:
گر...گریه نکن...

دستش رو گرفتم و عصبی بابت بی رحمی هام توی این چند مدت روی چنین پسر پاک و عاشق و مظلومی سمت تاکسی که ایستاد حرکت کردم و اول اون رو نشوندم و بعد خودم نشستم و آدرس رو گفتم و کرایه رو حساب کردم.

دست سردش رو توی دست هام فشردم و در حالی که به بیرون پنجره نگاه میکرد لب زدم:
رسیدیم خونه حرف میزنیم...نگران نباش!

سری تکون داد و دوباره قطره ی اشکی روی صورتش چکید که پسش زدم و بیخیال همه ی اعتقادات و زمان و مکان شدم و زمزمه وار لب زدم:
قربون اشک هات بشم...نریزشون خب...اصلا من بمیرم که باعث اشک هاتم!

عصبی برگشت سمتم و گفت:
خیلی بیجا میکنی این رو میگی...جونت از هر چیزی برای این دل بی صاحبم با ارزش تره...فهمیدی؟!

لبخندی با عشق روی لبام نشست و واقعا دلم میخواست ببوسمش!

تنها پلکی به معنی فهمیدن زدم و وقتی رسیدیم سریع پیاده شدیم و سمت دروازه رفتیم و کلید انداختم و وارد خونه شدیم.

بعد رسیدن به داخل خونه سمت اتاقم رفتیم.
به محض ورود عرفان در رو بست و اومد سمتم و با مظلومیت تمام گفت:
حسین...راست گفتی همه چیز رو؟!

لبخندی زدم و گفتم:
باور نداری؟!

تنها نگاهم کرد که سرم رو جلو بردم و به لباش خیره شدم و گفتم:
حالا چی؟!

برخورد لباش با لبام به قدری سریع و خشن بود که صدای بدی داد و چند ثانیه ی بعد در حال خوردن لبام و بوسیدن و له کردن و گاز گرفتنش شد!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now