💫42👁

457 63 12
                                    

🔥عرفان🔥

با تعجب و ترس بهش نزدیک شدم.
با صدایی گرفته لب زد:
میشه به آقایون مدیر بگی...برم خونه؟!

اخمی کردم و از بازوش گرفتم و فشردم و لب زدم:
میگی با خودت چیکار کردی یا...

چشاش لب حال بود و رنگش پریده بود!
خواست چیزی بگه که یهو روی زمین واژگون شد و نتونستم سریع باشم و بگیرمش!

ندیدم خودم رو چجوری رسوندم به دفتر آقایون مدیر.
با دیدنم تلفنش رو قطع کرد و قبل اینکه بپرسه چیشده گفتم:
آقا حسین...حسین از حال رفته...
صدام بغض داشت و دلیلش رو دقیق نمیدونستم!
آقای سپهری دبیر ریاضی هم سرش رو از کتابش بیرون کشید و دنبالمون اومد.
حسین سعی در بلند شدن داشت اما نمیتونست!
آقای سپهری سریع از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد.
آقایون مدیر گوشیش رو سمتم گرفت و رفت کمک آقایون سپهری و گفت:
چرا معطل میکنی پسر زنگ بزن اورژانس!

🌈راوی🌈

چشمی گفت و سریع زنگ زد.
اونقدری با دیدن وضعیت حسین بهم ریخته بود که نفهمید داره چیکار میکنه و حتی اینکه زود زنگ بزنه!

بعد اومدن اورژانس هر چی آقای مدیر خواست عرفان رو متقاعد کنه که مراقب حسین هست نتونست و آخره سر مجبور شدن بزارن همراهشون بیاد!

وقتی به بیمارستان رسیدن چند تا پرستار حسین رو روی تختی خوابوندن و به اتاق احیا بردن.
سر پرستار با گرفتن فشارش متوجه ی ضعفش شد و سریع درخواست سرم قندی کرد و پرستاری رفت و سریع از طبقه ی دارو ها آوردش و سریع بهش وصل کردن و آمپول تقویتی هم داخلش تزریق کردن و ماسک اکسیژنی روی لباش گذاشتن تا کمی بیشتر اکسیژن به خونش تزریق بشه و هوشیاریش رو به دست بیاره!

آقای مدیر میون راه با خانواده اش تماس گرفته بود تا خودشون رو برسونن.
عرفان توی چارچوب در اتاق وایساده بود و نگران به حسین نگاه میکرد.
پرستار وقتی نگرانی دوستش رو دید چیزی نگفت و گذاشت همونجا وایسه!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now