💫162👁

207 21 0
                                    

🎶مهیار🎶

🔙🔙🔙

جو برام زیادی سنگین بود و وقتی الهه اومد وسط تا با مهرداد و رفیق هاش برقصه دیگه نتونستم تحمل کنم و یه لیوان نوشیدنی از روی میز برداشتم و از اونجا زدم بیرون.

وارد تراس بزرگ جلوی تالار شدم و سمت نرده هاش رفتم و با آرنج هام بهش تکیه دادم و با هر قلوپ نوشیدنی سعی میکردم بغضم رو قورت بدم!

وقتی دستی غریبه روی شونه ام نشست کمی جا خوردن!
خب کسی اینجا من رو نمیشناخت!
برگشتم سمتش که با مردی خوش قد و بالا مواجه شدم.
لبخندی زد و گفت:
مزاحم خلوتت شدم؟!

ناچار لبخندی زدم و گفتم:
خب نه یکم فقط از شلوغی بدم میاد!

خندید و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
حمید...عموی الهه هستم!

متعجب به جوون بودنش چشم دوختم و دستش رو گرفتم و گفتم:
مهیار...دوست مهرداد هستم!

لبخندی زد و گفت:
البته به پسری به جذابی مهرداد هم میخورد چنین دوست خوش استایل و زیبایی داشته باشه!

از تعریفش و نگاه های گیراش روم خوشم نمیومد اما ناچار و تنها بخاطر احترام و ادبی که همیشه داشتم لب زدم:
ممنونم...لطف دارین جناب!

باز خندید و زد روی شونه ام و خواست چیزی بگه که یهو با صدای آشنایی قلبم تکون خورد و در واقع اومد توی دهنم چون میدونستم خیلی تعصب و غیرتش روم زیاده و از نزدیکیم به مردهای دیگه بیزاره!

حمید لبخندی به مهرداد زد و گفت:
به شاه داماد...الهی به پای هم پیر بشین!

مهرداد در حالی که نگاه های جدیش روی من بود لبخند کجی زد و گفت:
تشکر آقا حمید!

نگاهش رو بهش داد و ادامه داد:
الهه کارتون داشت...دنبالتون میگشت!

عموهه انگار متوجه شد مهرداد خوشش نمیاد کسی با دوست هاش گرم بگیره که تنها لبخندی زد و رفت!

🔙🔙🔙

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now