💫160👁

220 25 0
                                    

🎵رادمهر🎵

تنها دلیلی که میشد دیدش همین بود که یه بلایی سر خودم بیارم و برم توی اون بیمارستانی که کار میکرد!

سرد برخورد میکرد اما چشاش یه چیزه دیگه ای میگفتن!

وقتی تصمیم گرفتم الکی از اتاق برم مطمئن بودم که یه ترسی میشه براش تا بیاد دنبالم و وقتی گوشه ای حیاط پشت ماشینی پنهان شدم دیدمش که اومد تو حیاط و با لبخندی پیروزمندانه
و با عشق سمتش رفتم.
آروم آروم از پشت بهش نزدیک شدم و انگار ناامید شده بود و خواست برگرده که بهم برخورد کرد و یهویی چیزی گفت که به همین زودی انتظارش رو نداشتم!

دلم میخواست از دو طرف صورت عین ماهش میگرفتم و عمیق روی لباش رو میبوسیدم.
همون لبایی که ندای عاشقی من رو سر داد!

لبخندی همراه با خنده زدم که اونم با گریه خنده و محکم بغلم کرد.
به قدری بغل کوچولوش به دلم نشسته بود که نمیخواستم ایم لحظات تموم بشه!

نامحسوس روی صورتش رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم و اشک هاش رو پاک کردم و لب زدم:
قربونت برم اینقدر قشنگ میگی دوستت دارم نمیگی دلم هوس بوسیدن لبای نباتیت رو میکنه؟!حالا چه کنمبا دل بیقرار؟!

معذب خندید و چشمکی زد و انگشت کوچیکش رو سمتم آورد و گفت:
قوله قول که جبران میکنم!

خندیدم و انگشت کوچیکم رو قفل انگشت کوچیکش کردم و گفتم:
البته بعد اینکه این جوجه پرستار دستم رو معالجه کرد...هوم؟!

نگران نگاهی به دستم کرد و اخمی کرد و مشتی به شکمم زد که با خنده جای ضربه رو نگه داشتم و حرصی گفت:
ببین با دست های مرد من چیکار کردی؟!

سرم مستانه جلو بردم و نزدیک صورتش لب زدم:
رفتیم خونه میتونی تنبیهش کنی...هوم؟!

خندید و شیطون نزدیک لبام و خیره بهشون لب زد:
قصدم هم همین بود عزیزم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now