💫70👁

386 46 2
                                    


🐺شاهان🐺

از اتاقش زدم بیرون.
به قدری عصبی بودم که دیگه توی مدرسه نموندم.
مدیر سرش گرم بود و توی دفتر جلسه داشت با معاون و معلم های دیگه و قطعا حواسش به پنجره یا دوربین رو به حیاط نبود تا از رفتنم مطلع بشه یا جلوم رو بگیره!

کیف و وسایلم رو بیخیال شدم و یه راست از دروازده ی مدرسه خارج شدم.

میدونستم دیر یا زود میفهمن که از مدرسه فرار کردم.
آیدن حتما خیلی عصبی تر از چند دقیقه پیش میشد اما خب حالم خوب نبود!
چند روزی بود که ازش بی توجهی میدیدم و همش سرش توی کتاب هاش بود و فقط وقتی که روی میز صبحونه یا ناهار یا شام مینشستیم باهاش حرف میزدم که اونم بیشتر شنونده بود!

خب من نشونش دادم که همیشه کنارشم و خب نقش تاپ رابطه رو داشتم اما خب همیشه که نمیشد من شروع کننده ی عشق باشم.
خب منم میخواستم قهر کنم.
ناز کنم و نازم کشیده بشه.

شاید مقصر خودمم که همه جوره خودم رو محکم نشون دادم تا یه وقت فکر نکنه کم میارم!

نمیدونم چه قدر گذشت.
چقدر توی خیابون ها قدم زدم.
نزدیک های غروب بود که تصمیم گرفتم برم خونه.
البته که نمیرفتم خونه مهرداد چون مهیار دقیقا عین مادر های وظیفه شناس و سختگیر باید بهم گیر میداد چرا از مدرسه فرار کردم و قطعا میومد مدرسه و بخاطر بی انضباطیم تنبیهم میکرد!

گاهی به مهرداد حق میدادم از مهیار حساب ببره واقعا دیکتاتوری بود برای خودش!

با اینکه میدونستم برم خونه با آیدن هم باید درگیر بشم بیخیالی زمزمه کردم و راه افتادم.

وقتی به آپارتمانش رسیدم تموم پاهام درد میکرد.
خودمم مونده بودم چجوری این همه راه از مدرسه تا خونه رو پیاده اومدم!

با نیمه باز بودن در وارد پارکینگ شدم.
سلامی به نگهبانی دادم که پیرمرد با مهربونی جوابم رو داد و سوار آسانسور شدم و دکمه ی واحدی که دیگه خونه ی هر دومون محسوب میشد رو زدم.

باز شدن در آسانسور همانا و مواجه شد با آیدن عصبی همانا!
یعنی این همه مدت نرفته بود تو خونه؟!

عصبی نگاهم کرد و لب زد:
خیلی بچه ای شاهان...خیلی نفهمی...

از عصبانیت صورتش سرخ شده بود.
واقعا نگرانش حالش بودم.
رفتم جلو که یهو یه طرف صورتم سوخت!

انتظارش رو داشتم که بزنتم و خب حق هم داشت کلی فکر و ذکر کرده بود توی این چند ساعت!

از یقه ام گرفت و کشیدم داخل و یقه ام رو با شتاب ول کرد که تلو تلو خوردم و سعی کردم نیوفتن.
آیدن امون نداد و از بازوم گرفت و برگردوندم و کوبید تخت سینه ام و گفت:
دردت چی بود که گذاشتی از مدرسه فرار کردی؟!خجالت کشیدم از رفتارت شاهان...مدیر مدرسه کلی باهام حرف زد که درستت کنم و وقتی دید امروز آقا تشریفشون رو از مدرسه بردن ازم خواست توضیح بدم...شاهان واقعا فکر میکنی به کار هایی که میکنی؟!

توی سکوت تنها به پارکت ها نگاه میکردم که نفس عمیقی گرفت و گفت:
شاهان نزار سگ تر از اینی که هستم بشم حرف بزن...دلیل کار هات چیه...

سری تکون دادم و بغضم رو قورت دادم و لب زدم:
چون دیگه برات مهم نیستم...دیگه...دیگه ازم خسته شدی...دیگه دوستم نداری...

میون حرفم نگاه ناباورش رو بهم داد و لب زد:
چطور...هق...چطور میتونی...هق...اینا رو به زبون بیاری...

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now