💫1👁

847 82 8
                                    

💫راوی💫

توی اتاقش نشسته بود.
از عالم و آدم خسته بود.
بازم دعوای پدر و مادره اجباری بالا گرفته بود و نمیتونست تمرکز کنه روی کتابش!
به هر حال که اصلا دست به کتاب های مدرسه نمیزد و وقتی میخریدشون توی کیف یا کشو یا کمدش خاک میخردن و تنها جایی که مورد عنایت قرار میگرفتن و لاشون رو نگاهی مینداخت سر کلاس بود و بس!
اما با این حال شاگرد برتر کلاس بود و بخاطر هوشش پیش همه معلم ها نرخ داشت البته اونقدری انضباطش خراب بود که تنها بخاطر شاگرد اولی بودنش توی مدرسه نگه داشته بودنش وگرنه حکم اخراجش خیلی وقت ها باید توسط مدیر امضا میشد!

کلافه از نفهمیدن مطلبی که داشت میخواند برای امتحان از اتاق خارج شد و داد زد و گفت:
میشه صدای نکرهتون رو برین دو تا کوچه پایین تر از حلقومتون بندازین بیرون؟!

مادرش از دیدن پسرکش لبخندی زد و رفت سمت و گفت:
مادر دورت بگرده تو توی اتاق بودی؟!دلم برات تنگ شده بود چرا نمیای مغازه بهم سر نمیزنی؟

شاهان قبل اینکه الهه بغلش کنه عقب کشید و گفت:
بهتره بری پیش همونی که من رو بهش ترجیح دادی!

الهه لبخندی به پسرک غیرتیش زد و گفت:
قربونت برم خوب من میتونم تا وقتی که تو راضی نشدی منتظر بمونم...

شاهان با رگ های باد کرده غرید و گفت:
الهه...تمومش کن من هیچ وقت نمیزارم این ازدواج سر بگیره...

بعد رفت سمت پدری که تنها دارایی زندگیش که بهش اهمیت میداد قلیونش بود و تلویزیونش و دوست های آشغال تر از خودش!
با تحقیر بهش اشاره کرد و گفت:
این مرتیکه که فقط بفکر عیش و نوش خودشه...تو هم که سرت هوا خورده...

به خودش اشاره کرد و با بغض گفت:
این منم که باید توی آتیش و لجن زاری که درست کردی بسوزم!

الهه از حرف های غمناکش سوخت.
بغضش ترکید و اشک هاش جاری شد.
مهرداد عصبی بلند شد و گفت:
خیلی ناراحتی میتونی گمشی از خونه بیرون...از اول هم گفتم که من نمیخواستمت و این مادرت بود که اصرار میکرد بچه بیاریم تا زندگیمون بهتر بشه!

درد بود که عین چاقویی توی وجودش فرو میرفت.
بدون هیچ اختیاری سمتش رفت و یقه اش رو کشید و مشتی توی صورتش کوبید.
مادرش جیغ زد و رفت سمت شاهانش تا یه وقت بخاطر چند تا حرف تو خالی و پوچ دست به کار اشتباهی نزنه!
اما شاهان کوتاه نمیومد و تا میتونست سر و صورتش رو مورد عنایت قرار داد و آخرش با اشک هایی که چکه میکرد و صورتش رو خیس کرده بود از خونه بیرون زد و به جیغ های مادرش و صدا کردن اسمش توجهی نکرد!

نمیدونست چقدر با موتور رونده.
اصلا نمیدونست کدوم راه رو داره میره.
میون راه بلند خدا رو صدا میزد تا بتونه جوابی بگیره.
میون سرمای بیرون و زیر بارون و روی موتور با عجز اشک میریخت.
مگه چند سال داشت که اینقدر شکسته بودش زندگی؟!
چرا برای یه بار هم که شده خدا نگاهش نمیکرد؟!
اونقدری میون افکار داغون و منفی درونش غرق بود که صدای بوق ماشین رو نشنید و در آخر فقط حس کرد که دیگه روی موتور نیست و روی هوا پرت شد و در آخر با برخورد به آسفالت تنها آخی بیجون گفت!
چند نفر به سمتش دوییدن و از میون پلک های نیمه باز تصویر تاری ازشون داشت و صداشون رو گنگ میشنید که راجب تصادف بدی که رخ داد حرف میزدن!

الهه داشت مهرداد و بخاطر تندرویش سرزنش میکرد و از سر انسانیت داشت صورت خونی و مالیش رو پانسمان میکرد.
مرد بی حس به نقطه ای خیره بود.
حتی باورش هم نمیشد یه روزی پسرش باهاش اینکار رو بکنه.
حتی فکرش رو هم نمیکرد این حرف ها بتونه اینقدر بهمش بریزه!
اینقدر داغونش کنه که به جونش بیوفته و تا میخوره بزنتش!

وقتی گوشی الهه زنگ خورد با دیدن شماره ی شاهان با ذوق برداشتش و فکر کرد پسرکش میخواد ببینتش و با مادرش آروم بشه.
با ذوق گفت:
جانه دله مادر؟!

صدای خانومی توی گوشی پیچید و گفت:
شما مادرش هستین؟!

الهه نگران بلند شد و رفت سمتی از خونه و گفت:
آره مادرشم...شما کی هستین؟!گوشی پسرم دست شما چیکار میکنه؟!

پرستار با تاسف گفت:
متاسفانه پسرتون تصادف کردن و الآن توی بیمارستان بستری هستن...هر چه زودتر خودتون رو برسونین تا برای رفتن به اتاق عمل رضایت بگیریم ازتون!

الهه بعد شنیدن این خبر هولناک زانو هاش سست شد و افتاد روی زمین.
مهرداد برای اولین بار شکستن زنش رو دید حتی بعد از طلاق هم اینجوری ندیده بودش!
سمتش رفت و گوشی رو از دستش گرفت تا ببینه چیشده که اینجوری روی زمین آوار شده!
با فهمیدن ماجرا تازه فهمید چه غلطی کرده!
به سرعت بلند شد و بعد از برداشتن مدارکش سوییچ ماشینش رو برداشت و الهه رو صدا زد تا عجله کنه و با هم سمت ماشین دوییدن!

با رسیدن به بیمارستان الهه یه ریز اشک میریخت.
به باجه ی پرستاری رفتن و مشخصات پسرشون رو دادن که پرستار ورقه ای جلوشون گذاشت و گفت پر کنن و به همکارش گفت به آقای دکتر بگه تا شاهان رو به اتاق عمل منتقل کنن!

هر دو پشت در اتاق نشسته بودن.
الهه بخاطر بی اهمیتی به غیرت تک پسرش اشک میریخت!
مهرداد دستش رو روی مو های کم پشت و خاکستریش میکشید و پشیمون بود از بی پدری و بی غیرتی که سر تک پسرش کرده بود!

الهه با ناله رو بهش گفت:
همش تقصیر توعه لعنتی...مگه نمیدونی اون جوونه غرور داره...بعد تو بهش میگی پسرم نیستی...نمیخوامت؟!

مرد برای اولین بار بغضش رو رها کرد و به ناله رسید و اشک هاش جاری شد!
شاهان زیر تیغ جراحی بود و از چند ناحیه سر و دست و پا شکستگی داشت!
دکتر حتی گفته بود بعد از هوشیار چند مدت خونه نشین باشه و نتونه به مدرسه بره و حتی ممکنه بخاطر ضربه ای که به سرش وارد شده اختلال حواس پیدا کنه!
البته که به قدری داشتن تا بتونن تک پسرشون رو پیش بهترین دکتر ها ببرن و برای درمانش هر کاری بکنن!
خلاصه که این اتفاق عین سنگی بود که خورد به سر هر دوشون تا یه تکونی به خودشون و رفتارشون توی زندگی با پسرشون بدن!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now