💫108👁

315 38 1
                                    


🔥عرفان🔥

صبح وقتی رسیدم مدرسه با صحنه ای دم دروازه دیدم متعجی و شوکه سمتشون دوییدم.
شاهان و حسین داشتن همدیگه رو تا میخوردن میزدن!

شاهان رفیق خوبی بود که بخاطر رفیق های دیگه اش خودش رو به دردسر مینداخت اما دعوا و زدن فقط نفرت میاورد توی ماجرا و حلش نمیکرد!

وقتی پامون به اتاق آقای تاج رسید هم نشد حسین حرفی بزنه و یا رضایتی بده!

حسین آخرش با یه تایید خشک و خالی بابت حرف های آقای تاج از اتاقش خارج شد.
میدونستم شاهان بابت کارش باید پیش آیدن توبیخ بشه و حتی تنبیه برای همین گفتم که مقصر منم که شاهان رو مطلع کردم و روی اعصابش راه رفتم که با دیدن حسین اینجوری دست به یقه اش شده!

اما میدونستم آیدن قبول نمیکنه و قطعا شاهان رو بابت کارش ادب میکنه!

با سنگینی که روی قلبم و دوشم بود بعد تموم شدن مدرسه و کلاس ها سمت باشگاه رفتم.

میخواستم یکم تمرین های استقامتی بکنم تا با عرق ریختن و نفس نفس زدن تموم وجودم رو خالی کنم از غمی که در فراق اون بود!

وقتی وارد سالن شدم برق ها رو با کلید هایی که توی اتاقکی بود روشن کردم.
ساکم رو توی رختکن گذاشتم.
لباس هام رو درآوردم و تنها شلوارکی چسبون و مشکی و براق پوشیدم.
هندزفری بی سیمم رو توی گوشم گذاشتم و آهنی بی کلام و اسپورت پلی کردم و سمت تشک ابری مانندم رفتم و شروع کردم به گرم کردن و حدودا یه ربعی گذشت تا سمت دستگاه ها برم.

میون حرکاتی که اجرا میکردم هیچ چیزی و کسی و اسمی جز حسین توی ذهنم نبود!

مجنون شدن همین نقطه هست!
بی صدا و بی ریا برای کمی عشق جان میدهی!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now