💫17👁

468 70 9
                                    

🐺شاهان🐺

قرار بود امروز امتحان بگیره.
خب من خونده و نخونده برام فرقی نداشت.
همه چیز رو توی کلاس میفهمیدم و بخاطر هوشی که همه ازش حرف میزدن و میگفتن دارم میتونستم از پس امتحان بربیام!

پویا که طبق معمول دنبال شیطنت بود و معلوم بود اون رفتن به خونه پارسا فرقی به حال درس خوندنش نداشته و دنبال همون کار های مثبت هجدهش رفته!
یکی مثه این یارو هم یار رو داره و هم مکان.
حالا یکی مثه من نه یار رو داره و نه مکان رو!
سری به نشونه ی تاسف به پویایی که خواهش میکرد بهش برسونم تکون دادم.
از جاش بلند شد.
ناخودآگاه ذهنم رفت سمت وقتی که بدون پیرهن دیدمش.
باریکی بدنش رو قبلا از روی کت و شلوارش حدس زده بودم.
اما بدون پیرهنش خیلی دیدم رو دقیق کرده بود و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.
شاید برای همین دیشب اونجوری خواسته ام رو بهش گفتم.
من واقعا میخواستمش و نمیدونستم این حسم بخاطر جوونیمه یا حقیقیه؟!
آهی پر حسرت کشیدم که ورقه ای به سمتم گرفته شد.
از فکر بیرون اومدم و دستم رو سمت ورقه بردم.
قبل گرفتن جوری که قفط خودم و خودش بفهمیم لب زدم:
میخوام ببینمت!

اخم ظریفی بین ابرو های طلاییش نشست و با چشای دریاییش ورقه ی توی دستش رو نشون داد.
به ورقه چنگ زدم و گفتم:
میخوام ببینمت و میبینمت!

کاملا تحکمی گفتم.
متعجب نگاهم کرد.
چیزی نگفت و تنها نگاهم کرد و به حسین سپرد بقیه ی ورقه ها رو پخش کنه.
بعد از اینکه همگی ورقه دار شدن.
ساعتش رو نگاه کرد و گفت:
کل کلاس برای امتحانتون وقت میزارم...دوست ندارم بخاطر کم بودن وقت خرابش کنین...پس سعی کنین با دقت به تست ها جواب بدین...هر کسی هم قصد تقلب کردن داره دستش رو از همین حالا بالا بگیره و ورقه اش رو بزاره روی میزم و بیرون کلاس منتظرم بمونه!

این روی با قدرتش رو ندیده بودیم.
واقعا همهمون جا خورده بودیم!
هیچ کس حرفی نمیزد و تنها به اون چشای براق و گیرا و کاملا جدی چشم دوخته بودیم!

هیچ کس جرعت تکون خوردن نداشت.
انگار همگی از بیرون رفتنه و عواقب بعدش میترسیدن!
لبخند کجی زدم.
از جام بلند شدم.
شاید این بهترین راه برای این بود که بتونم دوباره باهاش حرف بزنم.
رفتم سمت میز و ورقه ام رو گذاشتم روی میز و از کلاس خارج شدم.
مدتی بعد از کلاس اومد بیرون.
از کنارم گذشت و لب زد:
دنبالم بیا!

لبخندی با ذوق زدم.
پشت سرش راه افتادم.
وارد اتاقی شدیم.
انگار آقای مدیر خیلی به این معلم فرنگی بها داده بود.
پشت میز نشست و اشاره کرد روی صندلی رو به روش بشینم.
دست هاش رو قفل هم کرد و زیر چونه اش گذاشت و ستون سرش کرد و گفت:
خب بگو...بگو میشنوم!

لبخندی زدم و لوپم رو از داخل گاز گرفتم و لبم رو تر کردم و گفتم:
فکر میکردم باهوش تر از این حرف ها باشی!

یهو عصبی شد.
ضربه ای به میز زد و گفت:
من دلیل امتحانت ندادنت رو خواستم بدونم شاهان نه چیز...

عصبی شدم و وایسادم و ضربه ای مثه خودش به میز زدم و گفتم:
دلیلش خودتی خوب شد؟!

تکخنده ای زد و گفت:
میشه از این تو خطاب کردنم دست بکشی؟!من معلمتم شاهان!

دستی به صورتم کشیدم.
داشتم دیوونه میشدم.
هی میخواستم بهش بگم و خلاص بکشم اما نمیشد!
نگاهی به چشاش کردم.
اون تنها منبعی بود که هر وقت بهش نگاه میکردم نیرو میگرفتم.
توی همین زمان کم و توی همین چند مدت فهمیده بودم اونی که قراره همه کسم بشه کیه و چه شکلیه.
نگاهی به اون دریای ناب کردم و لب زدم:
غرق نگاهت شدم وقتی توی زندگیم آبی و دریایی نبود!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now