💫107👁

319 42 1
                                    


☀حسین☀

با چهره ای که هم نگران و هم کلافه بود نگاهمون کرد و گفت:
با زدن درست میشه همه چیز؟!فکر میکنین این بزن و بخور ها میتونه کمکی بکنه به درست شدن ماجرا؟!

با داد رو به شاهان گفت:
چرا همیشه سر و ته کارت دعواست؟!هان؟!چرا؟!

با اومدن مدیر و دبیر زیست که ناباور به من نگاه میکردن عرفان یقه ام رو ول کرد و رو بهشون گفت:
بزارین خودمون حلش میکنیم...لطفا!

آیدن نگاه بدی بهمون انداخت و رو به آقای مدیر گفت:
بزارین خودم باهاشون حرف میزنم!

آقای مدیر سری به نشونه ی تاسف تکون داد و رفت داخل حیاط.

با علامت دستش سمت در حیاط گفت:
بفرمایین آقایون اوباش...بریم توی دفتر من ببینم چی باعث شده که اینجوری به جون هم بیوفتین؟!

طولی نکشید که وارد اتاقش شدیم.
پشت میزش نشست و بهمون گفت رو به روش روی صندلی بشینیم.
عرفان با کلافگی زودتر از آقای تاج لب زد:
مشکلی بود و هست که به خودمون مربوط بود و من نمیدونم چرا باید به اینجا کشیده میشد...هان؟!شاهان؟!

شاهان با حرص لب زد:
از آدم هایی که ظاهرشون رو خوب نشون میدن اما باطنشون هیچی نیست خوشم نمیاد...

عصبی شدم.
حرفش کاملا برخلاف حسینی بود که بودم و رو بهش با نفرت لب زدم:
تو چی میدونی از حسینی که اینجا رو به روت نشسته؟!اصلا کی گفته تو آدم شناسی هان؟!

شاهان نگاه بدی بهم کرد و خواست حرف دیگه بزنه که آیدن با تندی لب زد:
شاهان!

با بغض نگاهم رو به سمتی دادم که شاهان با پوزخندی لب زد:
پس اسم کسی که دل میشکونه چیه؟!فرشته ی زمونه؟!

با حرص نگاهی به عرفان کردم و لب زدم:
تو هیچی ازم نمیدونی لعنتی...نمیدونی دارم چی میکشم...

آیدن دوباره سر شاهان داد زد و اومد سمتم و کنارم نشست و دستمالی سمتم گرفت و گفت:
اشک هات رو پاک کن پسر خوب...من اینجام که نزارم اذیت بشی...

دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
میدونم باید غافلگیر بشی...اما من هر چیزی که توی کلاسم و بین شاگرد هام اتفاق میوفته رو میدونم و خب تشخیص میدم...نمیخوام تو کارت دخالت کنم اما یکم بیشتر فکر کن و...

با چشای ناباور بهش چشم دوختم که لبخندی زد و گفت:
یکم بیشتر به فکر خودت باش...تو جوونی و هنوز اول زندگیته...نزار عقاید پوچ آدم های اطرافت جلوی خوشبختیت رو بگیره!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now