💫7👁

486 67 11
                                    


🐺شاهان🐺

نزدیک بود همه چیزم رو لو بده که بلند دم و حمله کردم سمتش.
مشتی به صورتش زدم که افتاد روی زمین.
تا خواست بلند بشه گلدون روی میز رو سمتش پرت کردم.
وقتی قاطی میکردم هیچی نمیفهمیدم.
لحظه ی آخر وقت صدای دادی شنیدم.
عرفان روی زمین افتاد و از شانس خوبش گلدون کنارش افتاد و شکست.
اون آقای معلم به همه با کلاس از مچ دستم گرفت و وقتی به سمتش برگشتم و یه طرف صورتم سوخت!

توی چشای وحشت زده اش خیره شدم.
با صورتی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود لب زد:
خیلی بی عقلی شاهان خیلییی!

هیچ حرکتی نکردم.
نمیدونم چرا نمیتونستم جواب سیلی که بهم زد رو بدم!
من که از کسی ترسی نداشتم.
چطور مقابل یه مرد اون هم به ظرافت هر مردی دیگه کم آوردم؟!
به راحتی میتونستم دستم رو بالا ببرم و همون کاری که کرده بود رو بکنم.
حتی اخراج شدن از مدرسه هم برام مهم نبود!
اما نگاهه رنگیش بود که من رو ساکن و بی حرکت گذاشت!
یعنی خودش هم میدونست اونا زیادی خاصن؟!

وقتی دوباره داد زد تموم افکارم رو پس زدم و بدون حرفی از دفتر خارج شدم.
بدنم داغ کرده بود و به نظر نمیرسید عصبی هم باشم!
از دست عرفان چرا اما از دست اون نه...اصلا نمیدونم!

بدون اهمیت به صدا زدن های آقای مدیر از سالن گذشتم و از حیاط خارج شدم و به بیرون مدرسه رفتم.
اونقدری کلافه بودم که نفهمیدم عصام رو جا گذاشتم و دارم خودم راه میرم.
پای شکسته ام درد میکرد اما اهمیتی نمیدادم و فقط گام برمیداشتم!
وقتی به جاده رسیدم ایستادم.
فقط نگاه های گیراش جلوی چشمم بود.
وقتی نمدار بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود!
اصلا نفهمیدم چجوری شد و چیکار کردم!

با شنیدن صدای بوق تکون خوردم.
تاکسی جلوم سبز شد و مرد راننده با لهجه ای که بنظر شمالی میومد گفت:
بشین جوون...درب و داغونی میرسونمت شاید ثوابی برامون نوشته شد!

تنها در رو باز کردم و نشستم.
خودمم خسته بودم و دلم فقط و فقط اتاقم رو میخواست.
اصلا معلوم هست چم شده؟!
چرا فقط دوست داشتم به اون چشم ها فکر کنم؟!
وقتی حاله ای از اشک روش نشسته بود و مژه های طلایی رنگش منظره اش رو دلنشین تر میکرد!

توی کل راه تصمیم گرفتم فقط و فقط به آهنگی که از رادیوی ماشین پخش میشد توجه کنم.
وقتی آدرس رو به راننده گفتم زحمت کشید و دقیقا جلوی در خونه پیاده ام کرد.
با هر زوری که بود کرایه رو باهاش حساب کردم و پیاده شدم.
پس این روز ها انسان های خوب هم پیدا میشد!
نصف کرایه رو ازم گرفته بود و ازم خواست مراقب خودم باشم.
تنها با لبخند سری تکون دادم!

کلید خونه رو داشتم پس بدون آیفون زد در رو باز کردم و وارد شدم.
وارد خونه شدم که مهرداد با تعجب اومد سمتم.
خواست چیزی بگه که پا تند کردم و وارد اتاقم شدم و در رو محکم بستم.

الهه خونه نبود وگرنه حسابی پیگیر اعصاب خوردم میشد و تا بهش نمیگفتم دست از سرم برنمیداشت.
تنها روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم که البته محال بود!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now