💫55👁

392 55 1
                                    

🐺شاهان🐺

وقتی رسیدیم خونه سرگرم کار هاش بود.
داشت سوال طرح میکرد.
مطالبی رو خلاصه میکرد و تکرار میکرد تا فردا بتونه توی کلاس برای بچه ها راحت تر بیان کنه و توضیح بده.

پشت سرش وایسادم و دست هام رو از پشت دور گردنش حلقه کردم و روی صورتش رو بوسیدم که لبخندی با عشق زد.
برگشت سمتم که یه راست خم شدم و لباش رو شکار کردم.
آروم خندید و خیره به لبام لب زد:
خیله خب امشب میزارم!

خندیدم و محکم روی لباش رو بوسیدم که سیلی نرمی به صورتم زد.
با ذوق خندیدم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم و سریع کشوندمش سمت تخت.
وقتی روی تخت پرتش کردم و یه آن روش خیمه زدم و عین گرگ گرسنه ای نگاهش کردم قهقه زد و دست هاش از گردنم گرفت و فشرد و لب زد:
وحشی بازی دربیاری به خدا خفه ات میکنم شاهان!

خندیدم.
میدونستم منظورش نگذاشتن کبودی روی صورت و گردنشه و جاهایی که قابل دیده!
با ملایمت بوسه هام رو شروع کردم هر چند حسابی سخت بود و واقعا داشتم خودداری میکردم!

روی لباش و گوشه ی لباش و نوک بینی و چشاش و پیشونیش و شقیقه هاش و خط فکش و چونه اش و گوشش و پشت گوشش و گردنش و گلوش و گودی انتهای گلوش و...
از هیچ جایی دریغ نکردم و آیدن هم با لذت نفس نفس میزد و آه های ریزی میکشید!

کمی ازش فاصله گرفتم و خیره به چشایی که عاشقشون بودم لب زدم:
چرا اینقدر عاشقتم؟!

خندید و شرش رو کمی بلند کرد و روی لبام رو بوسید.
چشم بستم و با دندون های کلید شده از شدت لذت و ذوق لب زدم:
آخخخ...من فدای دلبری هات بشم...اینجوری میکنس آخرش یه روز میکشیم و تموم!

با خنده سیلی نرمی به صورتم زد و پیشونیش رو به پیشونیش چسبوند و گفت:
شاهان...نشه یه روزی وابسته ام کنی و بری...

نزاشتم حرفش رو بزنه.
خب نگران بود و حق داشت اما حق نداشت من رو با بقیه مقایسه کنه...داشت؟!

انگشت روی لباش گذاشتم و لب زدم:
من اون روزی میمیرم...من اون روز میمیرم اگه آیدنم رو زیر پام بزارم...فهمیدی؟!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now