💫14👁

485 71 14
                                    

💫آیدن💫

بعد دور شدنشون بدون توجه به مهرانی که از شدت عصبانیت از گوش ها دود بلند میشد سمت ماشینم رفتم.
اومد سمت ماشین کوبید به شیشه و گفت:
همینجور بتازون ببینم تا کجا میتونی بری جلو...دیر یا زود برای منی!

نگاه پرحرصی بهش انداختم و پام رو روی گاز گذاشتم و از اونجا دور شدم.
دلم تنهایی میخواست.
هیچکسی برام مهم نبود الآن.
تنها تنها بودن مهم بود!

وقتی به خونه رسیدم یه راست رفتم سمت حموم.
بدون اینکه لباسام رو دربیارم رفتم زیر دوش.
آب سرد میتونست کمک کنه از حرارت بدنم کم بشه!
نمیدونستم چرا یهویی اینجوری شدم!
داغی بدنم عین تب کردن بود!
صدای اون پسره شاهان یه ضرب توی سرم و گوش هام اکو میشد!
همونطوری که با خشم و نفرت لب میزد:
"اون مرتیکه بزور بهت دست میزنه بعد تو ازش دفاع میکنی؟!"
"خیله خب من میرم!"
"مطمئن باش یه بار دیگه دور و برت ببینمش میکشمش!"

🌈راوی🌈

پایان حرف هاش لبخند کجی روی لباش نشست.
یه حس و حال خوبی داشت فکر کردن بهش!
به اون همه خشم و حس مالکیتی که توی صداش بود!
یه حس عجیبی داشت حسی مثه اینکه براش خیلی مهمی و میخواد که ماله اون باشی و برای همین ازت محافظت میکنه!

یه لحظه یه ذوق بچگونه زیر پوستش جنبید و باعث شد توی جاش بپره و جیغی خفه ای بزنه!
بعد واکنشش تازه متوجه ی موقعیتش و فکر های غلط انداز و بی شرمانه اش شد و دست جلوی لبش گذاشت.
اما نمیتونست به واکنش جسمی که هنوز بچه بود نخنده!
خندید و صدای دلنشین خنده هاش توی حموم اکو شد!
تا به حال اینقدر برای کسی مهم نبوده!
همیشه همه ی نگاه ها بهش برای رفع نیازش بود!
خسته شده از هر چی نگاه های هیز که روش بوده!
اما اون نگاه ها حس مالکیت داشت!
حسی به نام مردونگی!
شاید هم حسی به نام عشق!

بعد از پس زدن اون فکر ها حمومی کرد و بعد از بیرون زدن از حموم و پوشیدن لباس خوابی که تنها یه شلوار گرمکن راحتی بود و با بالا تنه ی لخت روی تخت جا گرفت.
خسته بود از تنهایی خوابیدن.
ترس داشت از تنهایی.
گاه اتاقش رو پر از چراغ خواب میکرد تا به جای پر بودن تختش از شخصی که قطعا مرد زندگیش بود نور باشه و حس تنهاییش میون نور و روشنایی کور بشه!

با بغض خواست چشم ببنده که صدای اس ام اس گوشیش بلند شد!
خواست نگاهی بهش بندازه که یهو صدای زنگ در اومد.
خسته از اینکه مهران باشه خواست بیخیال بشه که صدای دوباره ی اس ام اس گوشیش مشکوکش کرد.
وقتی گوشیش زنگ خورد شماره ی ناشناسی رو دید اولش ترسید اما با فکر اینکه دیگه بچه نیست و بسست و خورده ای سنشه با قدرت برداشت و لب زد:
بله؟!

با جدیت گفت:
بیا در رو باز کن کارت دارم!

بعد حرفش تماس رو قطع کرد و اجازه ی صحبتی نداد!
صداش نشون از خودش میداد!
حتی نفهمید چجوری به سمت در رفت!
حتی نفهمید دویید یا آروم رفت!
خونه اش توی آپارتمانی توی بالاشهر یود و چون تنهایی زندگی میکرد نیازی نمیدید که یه خونه برای خود داشته باشه!
بچه مایه دار بود اما ولخرج نبود!

در رو با زدن رمزی باز کرد.
در تعجب بود که چطور در رو براش باز کرده بودن!
وقتی در رو باز کرد به چهره ی جدی و کمی خشنش نگاه کرد.
نگاهش سر تاپام رو براندازه کرد و دست به جیب لب زد:
برای استقبالتون باید صبح بیاییم که یه وقت لخت نبینمتون جناب؟!

یهو متوجه سر و وضعش شد و هول کرده گفت:
خب...خب...حواسم نبود بیا تو تا من برم لباس بپوشم!

سریع سمت اتاق رفت و عین این پسر های نوجوون و یا شاید دختر هایی که تازه وارد رابطه ای میشن و دست و پاشون رو زود گم میکنن کویید به پیشونین و خاک تو سرتی نسار خودش کرد و تیشرتی برداشت و تنش کرد.

سمت حال رفت که دید روی دسته ی مبل نشسته.
این پسر زیادی خودمونی بود یا اون خیلی با حجب و حیا و خجالتی!
لبخند کجی زد و کیفش رو انداخت روی مبل و لب زد:
رنگ آبی بهت میاد آقا معلم!

معلم رو با لحن مسخره واری گفت که حرصش گرفت و دست به سینه و یا اخم کمرنگی رفت جلوش وایساد و گفت:
چیشده که اومدی اینجا؟!اصلا چجوری خونه ام رو پیدا کردی و همینطوم چجوری شماره ی گوشیم رو؟!

پسر تا آخر حرف هاش رو با خونسردی گوش داد.
از جاش بلند شد و مقابلش وایساد.
قدش کمی بلند تر بود و حس مالکیتش بابت اندام ورزیده اش بیشتر!
کمی از تنهایی با اون ترسید!
خب به کسی اعتماد نداشت و دست خودش هم نبود!

پسر ترس و استرس نگاهش رو خوند.
پوزخندی روی لباش نشست.
عاشق این بود قدرت نمایی کنه!
یه قدم بهش نزدیک شد.
آیدن بی اختیار به سمت عقب گام برداشت و لب زد:
جواب سوالم رو بده شاهان!

دوباره گفت!
دوباره اسمش رو گفت و به کل شیطان درون فروکش کرد!
شد همون پسر آروم و عاشقی که توی همین چند مدت به درونش راه پیدا کرده بود!
آهی کشید و گفت:
آره افتادم دنبالت اصلا...شماره ات رو هم از دفتر مدیر گرفتم به بهونه ی کلاس و اینا!

همه ی اینا خواسته و نا خواسته خوشحالش میکرد.
توی تک تک حرف هاش نشونه ای از علاقه ی جدیدی که تازه داشت شکل میگرفت بود!
لبخندی روی قلبش نشست.
به قدری این پسر جذبش کرده بود که اهمیتی به سن و سالشون نمیداد!
اون هر چقدر که میخواست کوچیک باشه برای پسرک دورنش که هنوز پنج شش سالش بود خیلی بزرگ بود!

در حالی که دست هاش یخ کرده بود و بدنش گرما و سرما میشد از نزدیکی پسر لب زد:
خیله خب حالا بگو اینجا چیکار میکنی نصفه شبی؟!

پسر تکخنده ای زد و ساعت مچیش رو سمتش گرفت و گفت:
به وقت اون ور آبی پیش میری آقا معلم؟!ساعت که شش غروبه اینجا اونور رو نمیدونم نصفه شبه یا نه!

به کل گند زده بود.
دستی به صورتش کشید و گفت:
سوالم رو نپیچون...به ساعت کاری نداشته باش...میدونم که بخاطر کلاس و درس اینجا نیومدی!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now