💫87👁

361 51 2
                                    


☀حسین☀

گذاشتم هر چقدر که میخواد توی بغلم بمونه.
عرفان واقعا دیگه اون عرفان قدیم نبود!
نه زیاد میخندید و نه دیگه به خودش میرسید.
دلم میخواست دوباره اون عطر گرون قیمتی که به خودش میزد رو استشمام کنم اما خبری ازش نبود!

وقتی نفس هاش از اشک و آه خالی شد و منظم کمی ازش فاصله گرفتم و دستمالی برداشتم و دادم دستش و گفتم:
پاک کن صورتت رو...

از دستم گرفتش و کاری که گفتم رو کرد.
نگاهی با خجالت به صورتم انداخت که خنده ام گرفت و روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
هی دیگه چیز مونده که انجامش نداده باشی؟!

خندیدم و ادامه دادم:
هم کتاب هام رو دادی و هم خوابوندی توی گوشم و...

دستش رو سمت سرخی صورتم آورد و گفت:
نمیخواستم...

لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و نزاشتم حرفی بزنه و گفتم:
حقم بود...آره حقم بود...

دستی کلافه به صورتش کشید و گفت:
حسین جونه خدات یه بار دیگه بهم فرصت بده...

نگاهم رو به چشای بیقرارش دادم و آهی کشیدم و لب زدم:
عرفان این ماجرا برای تو عادیه و اما برای من نیست...مادرم...

سری تکون داد و گفت:
حق میدم...اما بزار حداقل دوست بمونیم...من قول میدم تا تو نخوای...

چشم بستم و گفتم:
عرفان بهتره بری...

دستم رو گرفت و گفت:
اما حسین...

تقریبا داد زدم و گفتم:
برو عرفان...برو!

سری تکون داد و عقب عقبی رفت و قبل از خروج از در لب زد:
پشیمونت میکنم...دیگه نمیگذرم دومین باری که شکستیم!

کلافه داد زدم:
عرفان بفهم نمیشه...نمیشههه!

رفت بیرون و محکم در رو کوبید.
با خشم سمت در اتاق رفتم و مشتس بهش زدم و غریدم:
لعنت بهت بیاد...لعنت بهت بیاد که...

به گریه افتادم و آروم آروم زانو هام خم شد و نشستم و آهسته جوری که فقط خودم بشنوم لب زدم:
که دلم اسیرته اما نمیتونم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now