💫120👁

326 46 3
                                    

🐺شاهان🐺

به قدری عصبی بودم که وقتی نشستیم توی ماشین تا خوده خونه به کلمه هم حرف نزدم.
اون از اون عرفان شول مغز که سری با دو تا ناز و نگاه حسین وا داد و دیدمشون که باهم رفتن خونه.
این هم از معشوقه ی من که میدونه روش غیرت دارم اما زنگ تفریح باید اون رو توی بغل آقای مدیر ببینم!

وقتی رسیدم خونه جلوتر ازش گام برداشتم و سمت اتاقمون رفتم و خودم رو پرت کردم روی تخت.
خواستم چشام رو ببندم که روی تخت نشست و دست روی بازوم گذاشت و گفت:
میخوام برم دوش بگیرم تو نمیای آقای دردسر ساز؟!

آخر حرف خندید که حرصی غلت زدم و گفتم:
میخوام بخوابم!

عصبی شد از کم محلی هام و با زور برگردوندم سمت خودش و خیره به صورتم گفت:
میگی مشکلت چیه یا به روش خودم از زیر زبونت بکشم بیرون؟!

یهو اخمی کرد و گفت:
اصلا من باید ازت عصبی باشم که تا تقی به توقی میخوره دعوا میکنی و دست به یقه میشی!

حرصی نگاهش کردم و یه آن جاهامون رو عوض کردم و روش خیمه زدم.
از این اعمال قدرتم ترسید و مظلومانه نگاهم کرد که لب زدم:
برای چی گذاشتی اون مرتیکه بغلت کنه؟!هان؟!

داد زدم توی صورتش که چشاش از ترس بسته شد و لب زد:
آروم باش...

حرصی از فکش گرفتم و لب زدم:
چی رو آروم باشم هان؟!میگم چرا رفتی توی بغلش و بوسیدیش؟!

به پیرهنم چنگ زد و گفت:
میخواست یه ماه بره مرخصی و خب با همه روبوسی کرد و خداحافظی...

عصبی از طبیعی جلوه دادنش از پهلوش چنگی گرفتم که صورتش از درد جمع شد و خواست با دستش به دستم چنگ بزنه که جفت دست هاش رو بالای سرش قفل کردم و گفتم:
من این چیزها حالیم نیست...اصلا نفهمم سره زندگیم...وقتی میگم ماله منه یعنی ماله منه...بوسیدنش...بغل کردنش...نفس کشیدنش...راه رفتنش...خندیدنش همه و همه برای منه!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now