💫77👁

389 51 0
                                    

💫آیدن💫

واقعا شاهان درست بشو نبود!
توی راه خونه کارتم رو بهش دادم تا از سوپر مارکت یه بسته همبرگر بخره و خیارشور و سس و نون یاگت و نوشابه تا برای ناهار ساندویچ درست کنیم!

وقتی به خونه رسیدیم خرید ها رو گذاشتم توی آشپزخونه و در حالی که داشت میرفت سمت اتاق از بازوش گرفتم و چسبوندمش به دیوار و خیره به چشاش لب زدم:
چرا یه لحظه فکر نمیکنی و بعد عمل کنی؟!

به سمتی نگاه کرد و اخمی کرد و گفت:
آیدن لطفا نمیدونی نگو!

از چونه اش گرفتم و سرش رو سمت خودم برگردوندم و لب زدم:
خب بگو بدونم عزیزم!

حرصی لب زد:
اون آشغاله عوضی از پویا و پارسا عکس گرفته بود!

مشکوک اخمی کرد و لب زدم:
عکس؟!عکسه چی؟!

دست هاش مشت شد و فکش منقبض شد و لب زد:
پویا داشت پارسا رو میبوسید و بعد ازشون عکس گرفت تا لوشون بده و یا تهدیدشون بکنه و...

یهو ساکت شد و منم ناباور بهش خیره شدم.
با خنده ی بیحالی لب زد:
پویای عوضی هم غیرتی بازی هاش رو از من داره...خودش خیلی دوست داشت تو بهم بله بگی...وقتی توی فاز دپ و دیس لاو بودم خیلی وقت ها رو کنارم بود و شاید به رابطهشون حسودیم میشد و اینکه راحت همدیگه رو به دست آورده بودن!

لبخندی به دوستی شیرینیشون زدم و دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و لب زدم:
خیلی خوشحالم که همونجوری شد که هر دو تاتون میخواستین!

به مهربونیم لبخندی زد و لبام رو بوسید و گفت:
حالا اگه بازجوییت تموم شد جناب سرگرد جذاب...بریم ناهار درست کن که گشنمه!

به پررویی همیشگیش خندیدم و باز هم روی لباش رو بوسیدم و سمت آشپزخونه رفتم!

🍫مهران🍫

پشت میز نشستم.
کنارم و نزدیک بهم نشست و لیوان شیر و عسلی جلوم گذاشت و گفت:
اول از این شروع کن تا ضعفت رو سریع بگیره!

چشم غره ای بهش رفتم و مجبورا ممنونی زمزمه کردم و کمی ازش رو خوردم.
لقمه ی نیمرویی گرفت و داد دستم.
خب دروغ بود اگه میگفتم خوشم نیومده بود از جنتلمن بودنش!
اما دلم لجبازی کردن باهاش رو بیشتر میخواست!

لقمه ی بعدی که برام گرفت اعتراض وارانه لب زدم:
خودم دست دارم...

دستم رو جلو صورتش برم و گفتم:
ایناهاش...نگاه...

یهو از مچ دستم گرفت و گفت:
دارم میبینم...اتفاقا یه خوبش رو هم داری دکی...اما نمیدونی چجوری و چه مقدار غذا بخوری که زودی پس نیوفتی با هر فشاری که به بدنت وارد میشه!

از ضعفی که شده بود نقطه ضعفم گفت و حرصیم کرد و گفتم:
چرا نمیگی خودت زیادی گردن کلفتی...چرا نمیگی خودت زورگو و بیرحمی...چرا نمیگی این تویی که داری اذیتم میکنی و غذا نخوردن باعث ضعفم نیست... هان؟!

وقتی حرفم تموم شد از جام بلند شدم که مچ دستم رو محکم فشرد و به سمت پایین کشید تا بشینم و از فشارش محکم روی صندلی نشستم و عصبی و خیره به چشام لب زد:
تا وقتی که زبونت رو کوتاه نکنی و توی روی بزرگ ترت داد و هوار نکشی همین داستانه...افتاد؟!

مچ دستم رو خواستم از حصار انگشت هاش آزاد کنم که کشیدم سمت خودش و نزدیک صورتم لب زد:
مثه بچه آدم صبحونه ات رو کامل میخوری و بعد هم میری توی اتاق...

عصبی با دست آزادم وسایل روی میز رو پرت کردم کف آشپزخونه و داد زدم:
نمیخورم...کوفت بخورم بهتر از اینه که زیر باره زوره توی لعنتی باشم...

دستم رو اصلا نمیتونستم نجات بدم و بعد کاری که کردم به قدری فشارش داد که دستم کبود شده بود و احتمال ضرب دیدگی دستم بالا بود!
داشتم دست و پا میزدم تا دستم رو ول کنه.
با دست دیگه ام به دستش چنگ زدم اما یهو بلند شد و پرتم کرد کف آشپزخونه و خم شد روم و لب زد:
تمیزش میکنی و بعد پات رو از آشپزخونه میزاری بیرون...فهمیدی؟!

بعد حرفش از آشپزخونه بیرون رفت.
روی کناپه ی توی حال لش کرد و سیگاری روشن کرد و با خشونت شروع به کشیدنش شد!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now