💫159👁

236 28 8
                                    


✨عارف✨

از خجالت و اضطراب نفس کشیدن برام سخت شده بود.
سعی کردم که خونسرد باشم و به چشای جدیش چشم دوختم که گفت:
منتظرم...

سرم رو پایین انداختم که عصبی دستم رو فشرد و زمزمه وار گفت: 
عارف...یه کلام مرد و مردونه بگو آره یا نه؟!

مگه میشد بگم نه؟!
همون بار اول که دیدم عین خودش قلبم لرزید و اون برخوردم توی ماشین شاید بیشتر بخاطر این بود که اولین بارم بود که کسی میبوسیدم!

از روی تخت بلند شد و سری تکون داد و گفت:
خیله خب...من دیگه اینجا کارم تمومه!

چرا نمیفهمید روم نمیشه و خجالت میکشم و شاید هول کردم و نمیتونم یهویی جواب بدم؟!
تا بخوام به خودم بیام از اتاق رفته بود!

با ترس از از دست دادنش به بیرون اتاق دوییدم.
طول راهرو رو چک دیدم نبود!
به سمت در خروجی دوییدم.
نفس نفس میزدم.
عین پسرکی در پی آغوش پدرش بغض کرده میدوییدم!

وارد حیاط شدم.
باز هم نبود!
سرم رو پایین انداختم و ناامید خواستم برگردم داخل که بهش برخورد کردم!
سر بالا آوردم و معصومانه نگاهش کردم.
بدون حسی داشت بهم نگاه میکرد که لب زدم:
عام...رادمهر...من...

برای یه بار هم که شده ضعفم رو زیر پام گذاشتم و محکم گفتم:
دوستت دارم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now