💫27👁

478 67 6
                                    

🔱سزار🔱

🔙🔙🔙
توی یکی از پارک ها دیده بودمش!
عصبی و اخمالود نشسته بود و معلوم بود به عالم و آدم داره فوش میده!
وقتی نشستم کنارش برخوردی باهام نکرد و تنها نگاهم کرد.
سیگاری روشن کردم و سمتش تعارف کردم که پسش زد و گفت:
من غم هام مشت میشن و میشینن روی صورت طرف مقابلم نه اینکه لای انگشت هام باز بشه واسه نشستن سیگار بینشون!

اونقدری از حرفش خوشم اومد که خنده ای کردم.
از این پسر با این سن و سال بعید بود!
دشتی براش زدم و گفتم:
هی تو به نظر بچه مدرسه ای میای...اما ازت خوشم اومد نه معلوم آدم حسابی هستی!

انگار از حرفم خوشش اومد که لبخندی زد و گفت:
شاهان...هفده!

لبخندی زدم و دستم رو دراز کردم سمتش که باهام دست داد و گفتم:
سزار...سی و نه!

مشتی به بازوم زد و گفت:
کشتی کجی چیزی کار میکنی با این هیکل؟!

خندیدم و سیگارم رو کف دستم خاموش کردم که دستم رو یهو کشید و گفت:
هی چیکار میکنی...مگه مازو داری؟!

آهی کشیدم و لب زدم:
میون غم های توی سینه ام سوزش این چوس مثقال سیگار که چیزی نیست!

با نگاهی غمناک نگاهم کرد و گفت:
تو هم از خانواده ات ضربه خوردی؟!

خودم نمیدونستم که چرا دارم با یه بچه که نصف سنم رو داره دارم درد و دل میکنم اما به نظر خیلی از سنش بیشتر میفهمید که اینجوری جذبم کرد!
آهی دردناکم رو با نفسی بیرون فرستادم و لب زدم:
هم سن و سال تو بودم که پدر و مادرم گرایشم رو قبول نکردن و از خونه و خانواده زدم بیرون...کار کردم و مدرک مکانیکیم رو گرفتم و زسر دست اوستایی سخت گیر مشغول کار شدم و حتی بار ها بخاطر جای خواب و غذا از دستش کتک خوردم...گذشت و گذشت و بعد از جمع کردن پول هام یه مغازه مکانیکی مجهز زدم و حالا برای خودم خونه و ماشین و سرمایه دارم...اما...

دست روی دستم گذاشت و گفت:
اما خوشحال نیستی و عشقی توی زندگیت نداری!

اونقدری خوب فکرم رو خوند که بغضی به گلوم چنگ زد.
سکوت کردم و تنها سری تکون دادم که گفت:
منم توی درس هام و ورزشم موفقم و افتخاری برای خودم دارم اما شاد نیستم!

اون روز کلی با هم وقت گذروندیم.
باورم نمیشد بتونم یه روزی با یه بچه ی مدرسه هم صحبت بشم و باهاش طرح رفاقت بریزم!
بچه ی خوبی بود و خوب درکت میکرد!
از اون روز به بعد شناره ام دستش بود و گه گاهی هم رو میدیدیم و یا اگه کاری داشت براش انجام میدادم!
با مرام بود و توی اوج خرابیم کاری کرد حالم خوب بشه و چند ثانیه ای خنده ای روی لبام بشینه!
قطعا تا آخر عمر کاری میکردم که اون هم همیشه لباش بخنده!
توی مرام و مردونگیم این بود که هر وقت هر کسی کوچیک ترین کاری برام میکرد صد برابرش رو براش جبران میکردم!

🔚🔚🔚

وارد انباری شدم.
با دیدنم توی خودش جمع شد.
غذاش رو نصفه ول کرده بود.
عصبی به سمتش گام برداشتم و از مو هاش چنگ زدم و کشیدم و توی صورتش لب زدم:
میدونی از چند بار تکرار کردن حرفم متنفرم؟!

با چشای نمدار نگاهم کرد و با درد لب زد:
من نمیتونستم تمومش کنم...

بیشتر مو هاش رو کشیدم که نالید و به دستم چنگ زد و گفت:
آییی...تو رو خدا ولش کن...آخخخ...

مو هاش رو ول کردم و با پا زدم توی شکمش که خوابید به پهلو و با درد توی خودش جمع شد.
دورش چرخیدم و ضربه ای به کمرش زدم که صورتش سرخ شد و نفسش رفت.
شاهان گفته بود که قصدش تعارض به شخصی بوده که براش خیلی مهمه و حتی میون تقلا هاش کتکش زده.
نامردی و بی ناموسی توی کتم نمیرفت و حتی از کشتنش هم اباعی نداشتم!

خم شدم و از دو طرف یقه ی پیرهنش گرفتم و پیرهن گرون قیمتش رو که خونی و مالی هم شده بود توی تنش پاره کردم.
با وحشت دادی زد.
با هر زوری بود از تنش درآوردمش.
عین پسر بچه ها اشک میریخت اما دمی برای بخشش نمیزد!

وقتی شلوارش رو هم از پاش درآوردم تازه با سختی ماجرا رو به رو شدم!
اون واقعا همون جنسی بود که مدت ها دنبالش میگشتم!

لبخندی کنج لبام نشست.
وقتی کمربندم رو درآوردم با ترس عقب عقب رفت.
با اشک هایی که جاری میشدن لب زد:
تو یه آشغالی...تو یه عوضی هستی که...

نزاشتم ادامه بده.
با خشمی که توی وجودم شعله کشید کمربند رو بالا بردم و ضربه ی محکمی روی پهلوش نشوندم!
از درد فریاد کشید.
رد روی رد گذاشتم.
رد کمربند های دیروز رو پر رنگ تر کردم.
وسط های ضربه دیگه هیچ صدایی ازش شنیده نمیشد!
تنها به نقطه ای خیره بود و لباش رو روی هم میفشرد!
ااز مقاومتش خوشم اومد و خندیدم.
کمربندم روپرتکزدم به سمتی و از مو هاش گرفتم و بلندش کردم.
خیره توی چشای نمدار و سرخش که به شدت معصوم شده بود لب زدم:
نظرت چیه یکم رمانتیکش کنیم بازیمون رو هوم؟!

با حرص لب زد:
وقتی پام از اینجا برسه بیرون زندگیت رو سیاه...

از فکش گرفت و کوبیدمش به دیوار.
چشاش روی هم نشست و از شدت درد لباش برای نالیدن باز شد.
خیره به لبای گوشتی به خون نشسته اش لب زدم:
میدونی با کی طرفی که راحت تهدیدش میکنی؟!به من میگن سزار بچه جون من خودم عنده همه چیم...اون موقعی که مامان جونت پوشکت میکرد من در حال جون کن برای زندگیم بودم...تویه یلا قبا داری من رو تهدید به چی میکنی هان؟!

اشکی از گوشه ی چشاش چکید.
با عجز گفت:
من حتی نمیشناسمت...من حتی نمیدونم جرمم چیه...

ساعدم رو روی گردنش گذاشتم و فشردم که ساکت شد و هق زد.
خیره به اون چشای وحشی اما معصوم گفتم:
یکم تربیت برای بچه پرو های سرکشی مثه تو لازمه...وقتی داشتی از زورت برای بدست آوردن یه معصوم استفاده میکردی باید به فکر عواقبش هم میبودی...مگه نه اینکه جرم تعارض و کتک زدن زندانه و جهنمه...

با دست به داخل انباری اشاره کردم و گفتم:
اینجام همون زندان و جهنمه و...

به خودم اشاره زدم و گفتم:
سزار هم زندان بان و مسئول ادب کردن بچه پرو هاست!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now