💫128👁

300 34 0
                                    

🔱سزار🔱

از قلدریش بدم نیومد.
خیلی خواستنی ترش میکرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
توله رو نیگا...فکر کنم خدا اندازه هیکلت بهت ناز هم داده...هوم؟!

میون اخم هاش لبخندی نشست و چشم ازم گرفت که از این همه ناز و عشوه قند توی دلم آب شد.

سرم رو مستانه توی گلوش فرو بردم نفس داغم رو توی پوستش فوت کردم که خندید و سعی داشت گردنش رو ازم دور کنه محکم بهش مک زدم و میون خنده اش آهی کشید و به بازوم چنگ زد و لب زد:
آهه...لباست...اومم...

به لباسم که اشاره کرد با بوسه ای از لبای گوشتیش شروع کردم به درآوردن لباس هام و لب زدم:
چشم...امر دیگه باشه خوشگل پسر!

با خنده چشمکی زد و دست هاش روی سینه هام و عضله های شکمم نشست و گفت:
اوم نه واقعا خوب مونده هیکلت...پیرمرد!

سیلی به پهلوش و سینه اش زدم و گفتم:
باز میگه پیرمرد...بچه واقعا دلت هوس کرده ببندمت و خودم تنها تنها از این فضا لذت ببرم نه؟!

قهقه زد که دلم جلا گرفت.
لبخندی زدم و جانمی زمزمه کردم که خنده اش لبخند شد و جاهامون رو یه آن عوض کرد و لباش رو روی لبام گذاشت و عمیق بوسید و با کمی فاصله دستش رو روی قلبم گذاشت و خیره به چشام لب زد:
نمیدونم حس واقعی درونم رو چجوری بگم...اما میدونم که میتونم بهت بگم سزار واقعا عاشقتم!

قلبم آروم گرفت.
وجودم آروم گرفت.
خاکستر نشسته روی قلبم رو آبی شست و برد!

دست توی مو هاش فرو بردم و روی مو هاش رو نوازش کردم و لب زدم:
دارم میبینم از چشات...از صدات...از دلبری هات...بگم بسه که قلبم توانه این همه عشق رو نداره که نمیتونم...میگم بزار بره جلو و جلو و اصلا شده قلبت وایسه اما یه لحظه هم نزار عشقش ازت دریغ بشه!

💫Drown your gaze👁जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें