💫16👁

472 69 6
                                    

💫آیدن💫

صورتش نزدیک صورتم بود.
حرکتی نکردم و تنها آروم لب زدم:
برو عقب!

پوزخندی زد و صورتش رو نزدیک تر آورد که نا باور مجبور به کج کردن صورتم شدم تا اتفاقی نا خواسته بینمون نیومده.
دوباره با لحن جدی تری هشدار دادم و لب زدم:
شاهان گفتم برو عقب!

توی همون فاصله با حرص لب زد:
چیه تو که خوشت میاد...خوشت میاد یکی چفت دیوار بزور...

عصبی شدم.
لحنش اصلا خوب نبود.
داشت تحقیرم میکرد و من از حقارت شنیدن متنفر بودم.
به سمت عقب هولش دادم و گفتم:
شاهان بهتره همین الآن بری!

سری تکون داد و رفت سمت کیفش و برداشتش و رفت سمت در.
برگشتم که برم توی اتاقم که قبل رسیدن به در و رفتنش برگشت سمتم و گفت:
آقا معلم!

سر جام وایسادم که با لحن معصومی که اصلا ازش انتظار نمیرفت لب زد:
شاهان کسی رو دوست نداره...تو براش...تو براش دوست داشتنی باش!

بعد حرفش رفت و در رو بست.
اونقدری توی شوک بودم که سر جام میخکوب شدم.
اصلا نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم.
این دیگه چی بود که شنیدم؟!
به قدری حرفش روم تاثیر گذاشته بود که حتی بغضم گرفت!
دلم برای پسری که معلوم بود زیر آسیب های خانوادگی بوده میسوخت!
شنیده بودم که پدر و مادرش با هم اختلاف داشتن و حتما خیلی روش تاثیر بدی داشته و بخاطر همین اینقدر زود جوش میاره و پرخاشگر شده!

با ذهنی پر از فکر و درگیری سمت اتاق رفتم.
به کل شام رو بیخیال شدم و تنها دلم خوابیدن میخواست.
نمیدونستم قراره توی مدرسه چجوری سر کلاس حاضر بشم.
اصلا میتونستم باهاش رو به رو بشم؟!

آهی پر از خستگی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم و چشام رو بستم.
نه این بد ترین کار ممکن بود.
وقتس چشام رو بستم توی تاریکی جلوی چشام تصویر دقیقی ازش نقش بست.
بی اختیار لبخندی روی لبام نشست.
اصلا باورم نمیشد که دلم رو داشتم به یه پسر بچه میباختم.
ولی در مقابل انگار اون بود که بزرگ تر بود.
اون قوی تر از من مقابل همه چیز وایمیستاد و برای به دست آوردن اون چیزی که میخواست تلاش میکرد!

با هزار بدبختی اون شب بالاخره تونستم چشم روی هم بزارم و به هیچی فکر نکنم!

🌈راوی🌈

زنگ کلاس به صدا دراومد.
همگی نشستن.
میدونستن که معلم زیستشون حسابی از بی نظمی بدش میاد.
توی کل هفته میدیدنش و بیشتر مواقع اول صبح باهاش داشتن و بقیه درس ها هم بیشتر زنگ های بعدی رو به خودشون اختصاص میدادن.
برای رشته ای که توش تحصیل میکردن درس زیست خیلی مهم بود و ضریب تستیش هم بالا تر بود برای همین مدیر مدرسه حسابس بهش اهمیت میداد!

در زد و وارد شد.
دیشب نتونسته بود درست و حسابی بخوابه و کمی کسل بود.
دوست نداشت بیحال باشه اما دست خودش نبود.
به سلام بچه ها سلامی داد و رفت سمت میزش.
سر بالا نمیاورد تا مبادا چشمش به اون بیوفته.
اما میتونست تا آخر زنگ همینجوری بمونه؟!

واقعا شبیه ی پسر های هجده نوزده ساله ای که تازه درگیر چیزی شدن و نمیتونن به هیچ مسئله ای جز اون فکر کنن شده بود!
با بی میلی به درس و کتاب شروع به حضور غیاب کرد.
تموم اسامی رو صدا زد.
وقتی به اسمش رسید مکثی کرد که شاهان پوزخندی زد و ایستاد و گفت:
شاهان...حاضر!

کل کلاس به حرکتش خندیدن.
لبخندی به پر روییش زد و ادامه ی اسامی رو خوند و ندید که شاهان چجوری محو اون لبخند دلبرا شد!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now