💫86👁

352 57 8
                                    

☀حسین☀

دیگه نرفتم پیش عمو سزار.
میدونستم اگه برم پیشش بازم میزاره توی مغازه ی مکانیکیش کار کنم اما خب روم نمیشد برم و بیخیالش شدم.

توی مجله ای دنبال کار میگشتم.
چشمم به چیز به درد بخوری نخورد.
با بغضی که دوباره به جونم افتاده بود روی تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم.
وقتی در اتاق زده شد سعی کردم غم هام رو فراموش کنم و لب زدم:
جانم مادر؟!

در باز شد و با چیزی مواجه شدم که انتظارش رو نداشتم!
عرفان؟!

عصبی از روی تخت بلند شدم و گفتم:
اینجا چیکار میکنی...هان؟!

لبخند تلخی زد و گفت:
اومدم چند تا کتابی که قبلا ازت قرض گرفته بودم پس بدم...میخواستم بدم به مادرت اما گفت خودم بهت بدم بهتره...

میون حرفش پریدم و کتاب ها رو از دستش گرفتم و جدی گفتم:
ممنون...حالا هم میتونی بری!

پوزخندی زد و گفت:
اما یه کاره دیگه مونده که انجام ندادم...

کتاب ها رو روی تخت پرت کردم و خواستم بهش بتوپم که برگشتنم مصادف شد با پرت شدن صورتم به سمتی!

اون یه سیلی بود؟!
با بغض و عصبانیت از میون دندون های چفت شده اش غرید:
این در برابر اون دلی که شکستی هیچی نیست...

اشک هاش جاری شد و لب زد:
حسین...

توی سکوت و شوک فرو رفته بودم!
از بازوم گرفت و گفت:
حسین ببخشید...هق...حسین دستم بشکنه نباید میزدم...هق...حسین...

راست میگفت...نمیگفت؟!
حقم بود.
حقم بود چون دل شکستم!

به قدری صدای گریه هاش قلبم رو به درد مینداخت که نتونستم توی لاک غروری که دورم ساخته بودم و توش فرو رفته بودم بمونم.

برگشتم سمتش و بدون هیچ فکری و مکثی محکم بغلش کردم.
دست هاش محکم دورم رو گرفت.
روی شونه ام رو بوسید و گفت:
دوستت...هق...دارم...

لبخند نامرئی و تلخی روی لبام نشست.

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now