💫142👁

235 25 0
                                    

🔑پارسا🔑

توی کلاس نشسته بودیم.
استاد سپهری اصلا حال و روز خوبی نداشت و معلوم نبود کی اینجوری بهمش ریخته که اخم هاش اصلا از روی پیشونیش کنار نمیرفت!

اما همچنان خوددار بود و درسش رو با آرامشی ساختگی میداد و به سوالاتمون پاسخ میداد.

چیز جدیدی که توی این مدت رخ داده بود ارتباط گرفتن عرفان و حسین باهم بود و دقیقا عین همیشه داشتن باهم به درس گوش میدادن و درس میخوندن!

با فرو رفتن چیز تیزی توی پهلوم دستم رو روش گذاشتم و آروم نالیدم و حرصی به پویایی که بی صدا میخندید چشم دوختم و لب زدم:
مگه مرضی داری؟!

با لبای آویزون لب زد:
خسته شدم خب...اینقدر سخته که بفهمی از ریاضی متنفرم عزیزم؟!

دفترش رو گرفتم و گفتم:
خیله خب تمرینات رو برات حل میکنم اما رفتیم خونه باید تنهایی اتاقم رو تمیز کنی!

کلافه آهی کشید و گفت:
آخه نامرد من رو چه به تمیزی؟!من همین کارهای حموم و مسواک رو هم بخاطر خوردن تو انجام میدم...

میون حرفش با مشت کوبیدم رو رانش که با خنده نالید دست روی رونش گذاشت و مالید و گفت:
چشم لال میشم!

با صدای زنگ تفریح نفس راحتی از این ساعت های خشک ریاضی از کلاس خارج شدیم.

شاهان اومد سمتمون و گفت:
پسره ی هول یه ذره شعور نداره...

گوشه ی حیاط روی زمین نشستیم که پویا دراز کشید و سر روی پاهام گذاشت و شاهان هم کنارم نشست و ادامه داد:
من موندم چرا باس عرفان اینقدر زود وا بده؟!

پویا مسخره وار خندید و پوزخندی زد وگفت:
داداش ببخشیدا نه که من و تو دیر وا دادیم...

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now