💫118👁

308 42 3
                                    


☀حسین☀

حس میکردم.
حس میکردم که چشاش دنبالمه و هر جایی که باشم و نباشم روم زوم شده!

دلم براش شدیدا میسوخت از اینکه داشت عشقی رو توی دلش حمل میکرد که پر از ترس و نگرانی بود!
البته از طرف من و نه اون!

وقتی وسط کلاس زیست اونجوری رغت از کلاس بیرون آیدن جلوش رو نگرفت و یا حتی کسی رو دنبالش نفرستاد.
البته شاهان میخواست بره که نزاشتم و بلند شدم و دستم رو بالا بردم و گفتم میخوام برم آبخوری.
آیدن انگار متوجه ی منظورم شد که لبخندی زد و اجازه داد.
شاهان هم با نگاه بدی بهم روی صندلیش نشست.

وقتی از کلاس زدم بیرون و وارد حیاط شدم دور تا دور ساختمون رو گشتم و توی حیاط پشتی پیداش کردم.

وقتی ازش پرسیدم دوستم داره بدون چون و چرا جوابم رو داد.
قبول کردم باهم درس بخونیم اما میدونستم اون چیز بیشتری میخواد و میخواد این رابطه رسمی تر بشه!

وقتی گفتم نمیتونم دست به یقه ام شد و دلیلش رو پرسید اما من چیزی جز ترس توی وجودم نبود!

چجوری میتونستم قید مادرم و اعتقادات خانوادگیمون رو بزنم؟!

چجوری میتونستم جلوی نگاه های مادرم چنین رابطه ای رو که بیش از نیمی از خانواده های ایرانی پست و خراب میخونن دووم بیارم؟!

به فرض که قبول کنم و به ندای قلبم گوشبدم اما بعدش چی؟!
میتونم سختی های راهش رو تحمل کنم؟!
اصلا میتونم توی ایران با همچین رابطه ای سر کنم؟!
چقدر دل خوش کنم که به روزی از اینجا میریم و راحت زندگی میکنیم؟!

نگاهی به چشاش انداختم و گفتم:
عرفان همین که گفتم فقط اجازه داری باهام درس بخونی...

خواستم از کنارش رد بشم که از بازوم گرفت و برگردوندم سمت خودش و لب زد:
حسین اگه مشکلت مادرته...خب...خب...ما میتونیم از همه پنهانش کنیم...یعنی میریم یه جایی دور از خونه هامون خونه میگیریم...هوم؟!

💫Drown your gaze👁Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon