💫112👁

349 42 4
                                    

✨عارف✨

بین راه بودیم که گوشیم زنگ خورد.
به قدری توی شوک اون بوسه اش بودم که متوجه ی زنگ خوردنش نشدم.

وقتی توی خیابونی پیچید رو بهم گفت:
گل پسر اگه برات سخت نیست اون گوشیت رو جواب بده...خودش رو خفه کرد!

انگار میدونست هول کردم و تو شوکم و لحنش حالت مسخره واری داشت.
خودم رو لعنت فرستادم و گفتم:
نمی...نمیخواستم جوابش بدم!

خندید و گفت:
خب حداقل بی صداش کن...هوم؟!

شیشه ی ماشین رو کمی پایین دادم و گوشیم رو روی بی صدا گذاشتم.
حتی ندیدم کی زنگ زد.

وقتی سر از یه جاده ی خاکی در آوردیم مضطرب نگاهم رو به اطراف دادم و با لبخندی لب زدم:
قراره کجا بریم؟!

لبخندی زد و گفت:
یه جای خوب!

آروم خندیدم و گفتم:
مثلا چه جای خوبی؟!

سری تکون دادم و به شوخی گفتم:
نه مثه اینکه قراره بدزدیم!

خندید و گفت:
همچین بدمم نمیاد...

مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم:
هی فکر کردی زورت بهم میرسه؟!

کنار جاده نگه داشت و پارک کرد و برگشت سمتم و با لبخندی گفت:
خب رسیدیم!

نگاهم رو به رستوران سنتی میون طبیعت دادم.
لبخندی زدم و گفتم:
از کی تا حالا آقا دزدها یاد گرفتن برای گروگانشون خرج کنن؟!

خندید و سرش رو نزدیکم آورد و لب زد:
البته که بستگی به ارزش گروگانشون داره...

لبخندی به تعریف های گاه و بیگاهش زدم و با خجالت گفتم:
ممنونم...

نفسی آه مانند فوت کرد و گفت:
هی...باز خجالت شروع شد!

آروم هولش دادم عقب و گفتم:
میشه اینقدر رک نباشی؟!

لبخندی زد و گفت:
نمیخوای پیاده بشی بگو من یه برنامه ی دیگه ای دارم...

نگاه مشکوکی به حالات عجیبش کردم و گفتم:
مثلا چی؟!

سری تکون داد و گفت:
برای آخرین لحظه ی امروز و دیدارمونه...بهتره همه چیز سر تایمش انجام بشه هوم؟!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now