💫96👁

359 46 0
                                    


🔅مهرداد🔅
🔙🔙🔙

سری تکون دادم و گفتم:
خب پس سعی کن من رو بندازی زمین و اون موقع تو قویتری هوم؟!

تایید کرد و مشتش رو بالا آورد تا بزنه توی صورتم که گرفتمش و تو یه حرکت انداختمش روی زمین و روش خیمه زدم و دست هاش رو بالای سرش قفل کردم که با حرص نگاهم کرد.

پوزخندی زدم و گفتم:
چیشد یهو؟!پسر کوچولوی قوی ما چرا جاش اومده زیرمون؟!

سعی کرد از زیرم بیرون بیاد اما نتونست نیم سانت هم تکون بخوره.
خندیدم به تقلاهای بی فایده اش که یهو بغض کرد و گفت:
ولم کن...هق...

چرا یه لحظه یادم رفت که چقدر شکننده و معصومه؟!
جای جای صورتش رو بوسیدم و بلندش کردم و توی بغلم نشوندمش و گفتم:
ببخشید عزیزم...میبخشیم؟!

سرش رو تکون داد و گفتم:
اوهوم...تو خیلی مهربونی...مهیار آدم های مهربون رو دوست داره!

لبخندی با عشق روی صورتم نشست و در حالی که بین پاهام نشسته بود از پشت روی گردنش رو بوسیدم و دم گوشش لب زدم:
از حالا به بعد تموم زندگیه من تویی مهیارم...برای نگه داشتنت هر کاری میکنم حتی شده آدمم میکشم...

میون حرفم برگشت سمتم و با چشای جادوییش خیره به چشام شد و لب زد:
میشه از همین حالا ببریم خونه ات؟!

لبخندی زدم و لباش رو نرم بوسیدم و لب زدم:
اونجا دیگه خونه ی هر دوتامونه چشم تیله ای من!

لبخندی معذب زد و گفت:
ممنونم...

خندیدم و همراه خودم بلندش کردم و گفتم:
زود باش بریم که باید بین راه یکم خوراکی هم بخریم چون یخچال خالیه خالیه!

با ذوق سری تکون داد که به سادگیش و زود راه اومدنش باهام لبخند تلخی زدم.
خب مگه چقدر سختش بود توی خونه ی خودشون که اینقدر از یهویی فاصله گرفتن ازشون راضی بود؟!

🔙🔙🔙

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now