🌈راوی🌈
زنگ ورزش بود و همگی توی حیاط منتظر بودن معلم توپ و وسایل رو بیاره.
شاهان خیره به آیدنی بود که گوشه ی حیاط نشسته بود و ورقه ها رو تحصیح میکرد!رفت سمتش و سلامی کرد.
آیدن سر بالا آورد و لبخندی بهش زد و گفت:
سلام...دو دقیقه نمیتونی بدون من نه؟!شاهان خندید و کنارش نشست و گفت:
میخوام کمکت کنم...معلم ورزش انگاری قرار نیست بیاد!آیدن سر بالا آورد و به بچه ها نگاهی کرد.
معلم ورزش قبل خروجش از مدرسه به مدیر گفته بود که این زنگ بچه ها آزادن از کمد وسیله بردارن و بازی کنن.بلند شد و رفت سمت بچه ها و گفت:
بچه ها انگار معلمتون نمیاد و نمیدونم چرا دفتر بهتون اطلاع نداده...حسین با لبخندی گفت:
آقا پس شما به جای آقای رادمهر میایین فوتبال بازی کنین باهامون؟!لبخندی شیطون زد و وقتی نگاه های خندونشون رو دید قبول کرد.
توی والیبال و بسکتبال ماهر تر بود اما از فوتبال هم بدش نمیومد!رفت پیش شاهان و گفت:
بیا بازی بعدا توی خونه ورقه ها رو تحصیح میکنم!خندید به بازیگوشیه معشوقه اش.
واقعا که از همه بچه تر بود!بلند شد و رفتن وسط زمین.
کتش رو درآورد و گوشه ای گذاشت.
دو گروه شدن.
عرفان گروه مقابل رو ترجیح داد و گفت:
میخوام ببینم آقا معلم چقدر بارشه!حسین پوزخندی زد و گفت:
مطمئنا نمیدونی من نمیزارم تو یکی بهمون گل بزنی!خواست دعوای لفظی سر بگیره که پویا زود شروع به شوت زنی کرد و به شاهان پاس داد.
شاهان آهی کشید و زمزمه وار لب زد:
خدا بخیر کنه!تا دم دروازه پیش رفتن که یهو عرفان روی حسینی که از آیدن پاس گل گرفته بود خطا کرد.
روی زمین افتاد اما معطل نکرد و بلند شد.
پارسا که داور بود خطا رو گرفت و ادامه ی بازی رو سوت زد.عرفان با کمال ناباوری شوتی از وسط زمین زد و یهو رفت تو دروازه!
همه توی شوک بودیم.
آیدن با خنده گفت:
نه این دیگه واقعا دست زدن داشت...اصلا خیلی خفن بود!عرفان با خنده چشمکی براش زد که شاهان این صحنه رو دید و خواسته یا ناخواسته یهویی سمتش رفت و از یقه اش گرفت و دعوا شد!
آیدن خیلی سریع جداشون کرد و کتش رو برداشت و گفت:
همهتون جمع کنین همه چی رو میرم به آقای مدیر بگم بفرستتون خونه...بازی که توش فقط خطا و دعوا باشه به درد خودتون میخوره!نگاه پر حرص عرفان به حسین که حرف آقا معلم رو گوش داد و شروع کرد به جمع کردن تموم وسایل افتاد و لب زد:
بچه ننه ی ترسو...