لبخندی میون اخم هام زدم و گفتم:
از اونجایی که غذای موردعلاقه ی ایرانی هاست...خواستم بخوریش!

نوشابه رو برداشت و خواست بازش کنه که نزاشتم و از دستش گرفتم و به لیوان آب اشاره کردم و گفتم:
اون سالم تر از این بی صاحابه!

اخمی میون ابرو هاش نشست و گفت:
مگه بچه ام که اینجوری باهام رفتار میکنی؟!

سری تکون دادم و با حرص گفتم:
آره بچه ای...بچه ای که وقتی بهت گفتم شماره ی اون مرتیکه رو بهم بدی بجاش ساکت شدی تا دوباره دور و برت پیداش بشه و من رو دیوونه کنه!

یهو بغض کرد.
با غم نگاهم کرد.
قاشقش رو توی سینی گذاشت و گفت:
ببین شاهان...من داغ دیدم...برام سخت بوده...هق...نمیتونم دوباره یه دردسر دیگه رو وارد زندگیم کنم...

از صدای هق زدنش و ناراحتیش و اینکه نمیخواست عشقم رو بهش ببینه کفری شدم و بلند گفتم:
آیدنننن!

با صدای دادم دستش رو روی گوش هاش گذاشت و هق هقش به گریه تبدیل شد.
دقیقا عین پسر بچه ای بی پناه شده بود!
گاهی حس میکردم با یه لیتل طرفم نه یه مرد بالغ!

دستم رو مشت کردم تا نکوبونمش توی دهنش یا حتی دیوار!
سینی رو از روی پاهاش برداشتم و گذاشتمش پایین تخت و رفتم سمتش.
دلداری دادن رو خوب بلد نبودم اما از توی فیلم ها دیده بودم که اینجور مواقع بغل میکنن همدیگه رو!

وقتی بغلش کردم مقاومتی نکرد که هیچ تازه بهم چسبید و از بازوم چنگ گرفت.
میفهمیدم چی میکشه!
تنهایی سخت ترین زمان توی زندگیه که به سختی جای خالیش پر میشه!
دستم رو پشتش گذاشتم و نوازش کردم و حتی نامحسوس روی مو های از جنس طلاش رو بوسیدم!
آروم لب زدم:
میخوای حرف بزنی تا یکم آروم بشی؟!

از توی آغوشم بیرون اومد و اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
خسته ام...همیشه ادای آدم بزرگ ها رو درمیارم اما حس میکنم که هنوز نیاز به یه بزرگ تر دارم که بهم دلگرمی بده!

چیز هایی که ازش میشنیدم رو با چشمم دیده بودم.
وقتی اونقدر بی دل و جرعت بود و راحت از مهران کتک خورده بود نشون میداد که هیچ دفاعی از خودش و زندگیش نداره!

از دو طرف صورتش گرفتم و گفتم:
هی من گفتم هستم پیشت تا تهش...حتی اگه تو نخوای...اونقدری بارم میشه که ازت محافظت کنم...من...من خیلی خاطرت رو میخوام آقا معلم!

🌈راوی🌈

با درد بدی توی سرش چشم باز کرد.
با وحشت به تاریکی جلوی چشاش چشم دوخت.
خواست بدنش رو تکون بده اما فایده ای نداشت.

در دلش آشوبی به پا شد.
میتونست حدس بزنه اون پسر و اون نگاه های وحشی چیزی رو دروغکی نمیگفتن و فاتحه اش خونده هست!

با بغض شروع کرد به تقلا کردن برای رهایی اما با صدای در بی حرکت وایساد.
دست و پاهاش به چهار طرف پسته شده بودن به چوبی ضربدر مانند!
دقیقا هر شاخه از چوب ضربدری!

صدای گام های شخصی رو به سمت خودش شنید.
در عالم سکوت فرو رفت و حتی پاک هم نزد.
وقتی گرمای نفس های شخص رو نزدیک گوشش حس کرد لرزید.
پوزخندی زد و با پشت دست محکم خوابوند توی دهنش!
لب هاش خیلی سریع ترکید و از درد نالید!
دم گوشش لب زد:
به جهنم خوش اومدی آقای دکتر مهرانفر!

با بغض لب زد:
از جونم چی میخوای؟!

مرد پوزخندی زد و نگاهی به هیکل خوش فرم و ورزیده اش انداخت.
ضربه ای با مشت به شکمش زد که مرد از درد به جلو خم شد و آه بلندی کشید!
از مو هاش گرفت و به سمت عقب کشید و سرش رو بلا آورد و توی صورتش زمزمه وار و خوفناک لب زد:
هنوز بازی رو شروع نکردیم که این رو ازم میپرسی دکی!

مرد حریصانه به سینه های برجسته اش دست کشید.
لمس کردنش از روی پیرهن مردونه اش هم هوس برانگیز بود!
مهران با تپش قلب تکونی خورد و گفت:
بهم دست نزن عوض...

هنوز حرفش تموم نشده بود که پشت دهنی دیگه ای نصیب لبای خوش فذم و گوشتی اش شد!
با نفس نفس زدن نالید و حتی زیر گریه زد!

اینجور که نشون میداد مرد مقابلش اصلا شوخی نداشت و کوچیک ترین خطایی میتونست براش گرون تموم بشه!

مرد عصبی مشتی به سینه اش زد و توی صورتش غرید:
یه بلایی به سرت میارم که هیچ وقت زر بیجا نزنی!

بعد حرفش صدای سگک کمربندش رو شنید و بعد صدای شکافته شدن هوا و بعد سوزش وحشتناکی که روی سینه اش حس کرد!

با تموم وجودش دردش رو فریاد زد اما سیلی که روی صورتش نشست ناله اش رو خفه کرد و به هق هق رسوند.

سرش گیج میرفت و صدا ها براش گنگ بود!
نمیدونست چندمین ضربه ی کمربند روی بدنش نشسته.
تنها اشک میریخت و در درون مینالید.
لب های خونی اش رو محکم گاز زده بود تا صداش باعث عصبانیت بیشتر مرد نشه!

 لب های خونی اش رو محکم گاز زده بود تا صداش باعث عصبانیت بیشتر مرد نشه!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🔱سزار🔱

پوست:برنز
چشم:طوسی
مو:قهوه ی
سن:۴٠ سال
حرفه و شخصیت:
یه مغازه ی مجهز مکانیکی داره!
عاقل و زودجوش و قانون مند!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now