Free Fall Ever After

3K 419 214
                                    

سلام خواننده های فری فال

خوبید؟ خوشید؟

امروز یک سال و دو هفته از شروع این داستان میگذره

ببینم هنوز دارید این بوکو یا نه؟

نمیدونم براتون گفتم یا نه ولی این بوک، بوکی بود که من خودمو باهاش شناختم، دوستای خوب پیدا کردم، با زین و لیامی که خودم ساختم زندگی کردم

شاید اونقدی من دوسش دارم دوسش نداشته باشه
چون خیلی دوسش دارم یه قسمت به مناسبت یه سالگی داستان مورد علاقم نوشتم

امیدوارم خوشتون بیاد

"من یه یونیکورنم....هووو"

چرخی زد و دامن چین دار صورتیش دورش باز شد باعث شد از سرخوشی قش قش بخنده به اکلیلای پخش شده از چوب دستیش با ذوق نگاه کرد

"مامان کی میریم پیش ددی؟"

"دارم حاضر میشم عزیزم"

شلی جلوش زانو زد و موهای قهوه ای فرشو کنار زد

"خیلی خب پرنسس خوشحالی میری پیش ددی؟"

"اوهوم...ددی دوست دارم...زینی دوست دارم"

"پرنسس خوشگل من"

لونا ریز خندید و دستشو جلوی دهن گذاشت

"مامانی بیریم.... لونا خسته"

"بریم عزیزم"

کارولین کیفشو برداشت و سمت در راه افتاد

"میبینمت"

گونه شلی رو بوسید و شلی به سختی با شکم برآمدش از روی زمین بلند شد

"مراقب باش"

"باشه توم مراقب باش زیاد تکون نخور"

"باشه"

کارولین لونای سه ساله رو روی صندلی مخصوص کودک گذاشت و خودش پشت فرمون نشست

امروز روزی بود که باید لونا رو میداد تا چند روزی رو با زین و لیام بگذرونه

کارولین اول موافق نبود ولی وقتی میدید که اون دوتا با وجود لونا چقدر خوشحال میشن چقدر لونا رو دوست دارن لونا چقدر عاشق اون دوتاست موافقت کرد

هنوز وقتی لونا پیش اونا میموند دلهره میگرفت و میترسید که نکنه بلایی سرش بیاد ولی این فکراش الکی بود

.

"زین زود باش کجایی پس عزیزم الان لونا میاد"

"خب لعنت بهت توم اگه فقط نیم ساعت پیش به فاک میرفتی سختت بود که سریع حاضر بشی"

"هی زینی چرا غر میزنی خب تو این دو سه روز که لونا اینجاست ما کاری نمیتونیم بکنیم پس مجبور بودم"

زین با اخم ریزی وارد پذیرایی شد درحالی که پیراهن چهارخونه ی قرمز رنگ پوشیده بود و آستیناشو تا کرده بود همراه با شلوار راحتی مشکی راسته ای خیلی توی تنش فیت شده بود

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now